part
part:²⁶
_____________________________________
یونا: خفه شو عوضی برو بیرون
جیمین: نمیرم
یونا: عه
یونا چیمینرو به زور انداخت بیرون
یونا: هوف بیشعور (خودتی🔪)
تهیونگ" توراه خونه بودیم خیلی عصبانی بودمفقط منتظر بودم برسم خونه اونوقت میدونستم با این دوتا هرزه چیکار کنم ... بلاخره بعد چندمین رسیدیم جنا و لیا سریع پیاده شدن رفتن داخل و کنم ماشین پارک کردن و رفتم داخل
یونا" تو اتاقم بودم که از پایین یه صدای جیغی آومد سریع رفتم پایین دیدم تهیونگ گلو جنا و لیا رو گرفته وداره خفشون میکنه یه لحظه یه حس خوشحالی بهم دست داد یه جورایی دلم خنک شد یه گوشه وایستادم و چیزی نگفتم
تهیونگ: به چه حقی این کارو کردی دختره ی هرزه
لیا: ولم کن
تهیونگ: میکشمتون
جنا: کمک ولم کن
هانول: ولشون کن
یونجو: بسهه تهیونگ
تهیونگ ولشون کرد و رفت سمت یونا دستشو گرفت و باهم رفتن بالا تو اتاق
یونا: آروم باش
تهیونگ: عوضی ها زندتون نمیزارم
یونا: چیشده
تهیونگ: لیت و جنا رفتن قضیه ازدواجمون رو به مین سو گفتن
یونا: باشه ول کن
تهیونگ یه نفس عمیق کشید و یونا رو بغل کرد
تهیونگ: چیزی نگو فقط بزار ازت انرژی بگیرم
_____________________________________
ادامه دارد...🦋
_____________________________________
چون خیلی خیلیا گفته بودن ادامه بده ادامه دارد مگرنه خودم نمیخواستم😔 امروز آخرین امتحانم بود و به سختی از دوستام خداحافظی کردم خیلی دردناک بود 😔 و آغاز ۳ ماه خوشبختی و تفریح رو به خودم تبریک میگم😁حمایت کنید🔪
_____________________________________
یونا: خفه شو عوضی برو بیرون
جیمین: نمیرم
یونا: عه
یونا چیمینرو به زور انداخت بیرون
یونا: هوف بیشعور (خودتی🔪)
تهیونگ" توراه خونه بودیم خیلی عصبانی بودمفقط منتظر بودم برسم خونه اونوقت میدونستم با این دوتا هرزه چیکار کنم ... بلاخره بعد چندمین رسیدیم جنا و لیا سریع پیاده شدن رفتن داخل و کنم ماشین پارک کردن و رفتم داخل
یونا" تو اتاقم بودم که از پایین یه صدای جیغی آومد سریع رفتم پایین دیدم تهیونگ گلو جنا و لیا رو گرفته وداره خفشون میکنه یه لحظه یه حس خوشحالی بهم دست داد یه جورایی دلم خنک شد یه گوشه وایستادم و چیزی نگفتم
تهیونگ: به چه حقی این کارو کردی دختره ی هرزه
لیا: ولم کن
تهیونگ: میکشمتون
جنا: کمک ولم کن
هانول: ولشون کن
یونجو: بسهه تهیونگ
تهیونگ ولشون کرد و رفت سمت یونا دستشو گرفت و باهم رفتن بالا تو اتاق
یونا: آروم باش
تهیونگ: عوضی ها زندتون نمیزارم
یونا: چیشده
تهیونگ: لیت و جنا رفتن قضیه ازدواجمون رو به مین سو گفتن
یونا: باشه ول کن
تهیونگ یه نفس عمیق کشید و یونا رو بغل کرد
تهیونگ: چیزی نگو فقط بزار ازت انرژی بگیرم
_____________________________________
ادامه دارد...🦋
_____________________________________
چون خیلی خیلیا گفته بودن ادامه بده ادامه دارد مگرنه خودم نمیخواستم😔 امروز آخرین امتحانم بود و به سختی از دوستام خداحافظی کردم خیلی دردناک بود 😔 و آغاز ۳ ماه خوشبختی و تفریح رو به خودم تبریک میگم😁حمایت کنید🔪
- ۶.۵k
- ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط