حصار تنهایی من پارت ۳۲
#حصار_تنهایی_من #پارت_۳۲
یکی نبود به این بگه آخه مگه تو ناظر کیفی لباسی که اظهار نظر میکنی... حتی از چند تا لباس عکس گرفت که از رو مدلشون بدوزه. خلاصه من بدبختو تا ساعت هشت ونیم، نه... توی خیابون چرخوند از همون راه لباس پرستو هم بهش دادیمو خیلی از لباس خوشش اومده بودو نسترن هم ازش تعریف کرد وقتی به خونه رسیدم، سکوت سنگینی تو خونه بود. ترسیدم. با دو خودمو به هال رسوندم.
صداش زدم: مامان ...مامان؟
- اینجام تو اشپزخونه .
رفتم به اشپزخونه. پشتش به من بود. داشت آشپزی می کرد. گفتم: سلام شام چی داریم؟
با صدایی که بیشتر شبیه بغض بود گفت:آبگوشت بادمجان.
فهمیدم چیزی شده. با ترس قدمامو آروم برمی داشتم. پشت مامانم وایسادم د. ستمو گذاشتم رو شونه هاش و برگردوندمش طرف خودم.
به صورتش نگاه کردم. بازم کبود بود. از عصبانیت فکم منقبض شده بود. گفتم: حیوون وحشیه بازم اومده بود؟
با ترسی که تو چشماش بود به پشت سرم نگاه کرد... سرمو چرخوندم و پشتو نگاه کردم. توی چار چوب در آشپزخونه ایستاده بود. از اون موهای پرپشت و لختش خبری نبود. جاشو به تاسی داده بود. از اون چشمای گیرای مشکی هم خبری نبود. زیر چشماش گود شده بود. صورت سفیدش سیاه شده بود. اون اندام خوش فرمش خرد شده بود. باورم نمی شد خودش باشه. بعداز پنج سال که برگشته چقدر پیر شده. بابای چهل سالم شده بود شصت ساله. بغضی تو گلوم راه پیدا کرد. راه نفس کشیدنمو بست ...نمی دونم بغضم بخاطر چی بود بخاطر
اینکه دلم براش تنگ شده بود یا اینکه اون چند سالی که زجرمون داد و رفت؟ وقتی خندید تازه فهمیدم که اون دندونای سفیدو هم دیگه نداره. یا سیاه شده بودن یا اصلا وجود نداشتن.با اشکی که همراه لبخند بود گفت: آیناز خودتی؟چقدر بزرگ شدی !
دستاشو از هم باز کردبا لبخندگفت : بیا بغلم!
- اشک تمساح برای من نریز بیام تو بغلت که چی بشه؟ فکر کردی تمام سالها یی رو که غذابمون دادی فراموش کردم؟این پنج سال کدوم جهنمی بودی که الان پیدات شده ها؟
یکی نبود به این بگه آخه مگه تو ناظر کیفی لباسی که اظهار نظر میکنی... حتی از چند تا لباس عکس گرفت که از رو مدلشون بدوزه. خلاصه من بدبختو تا ساعت هشت ونیم، نه... توی خیابون چرخوند از همون راه لباس پرستو هم بهش دادیمو خیلی از لباس خوشش اومده بودو نسترن هم ازش تعریف کرد وقتی به خونه رسیدم، سکوت سنگینی تو خونه بود. ترسیدم. با دو خودمو به هال رسوندم.
صداش زدم: مامان ...مامان؟
- اینجام تو اشپزخونه .
رفتم به اشپزخونه. پشتش به من بود. داشت آشپزی می کرد. گفتم: سلام شام چی داریم؟
با صدایی که بیشتر شبیه بغض بود گفت:آبگوشت بادمجان.
فهمیدم چیزی شده. با ترس قدمامو آروم برمی داشتم. پشت مامانم وایسادم د. ستمو گذاشتم رو شونه هاش و برگردوندمش طرف خودم.
به صورتش نگاه کردم. بازم کبود بود. از عصبانیت فکم منقبض شده بود. گفتم: حیوون وحشیه بازم اومده بود؟
با ترسی که تو چشماش بود به پشت سرم نگاه کرد... سرمو چرخوندم و پشتو نگاه کردم. توی چار چوب در آشپزخونه ایستاده بود. از اون موهای پرپشت و لختش خبری نبود. جاشو به تاسی داده بود. از اون چشمای گیرای مشکی هم خبری نبود. زیر چشماش گود شده بود. صورت سفیدش سیاه شده بود. اون اندام خوش فرمش خرد شده بود. باورم نمی شد خودش باشه. بعداز پنج سال که برگشته چقدر پیر شده. بابای چهل سالم شده بود شصت ساله. بغضی تو گلوم راه پیدا کرد. راه نفس کشیدنمو بست ...نمی دونم بغضم بخاطر چی بود بخاطر
اینکه دلم براش تنگ شده بود یا اینکه اون چند سالی که زجرمون داد و رفت؟ وقتی خندید تازه فهمیدم که اون دندونای سفیدو هم دیگه نداره. یا سیاه شده بودن یا اصلا وجود نداشتن.با اشکی که همراه لبخند بود گفت: آیناز خودتی؟چقدر بزرگ شدی !
دستاشو از هم باز کردبا لبخندگفت : بیا بغلم!
- اشک تمساح برای من نریز بیام تو بغلت که چی بشه؟ فکر کردی تمام سالها یی رو که غذابمون دادی فراموش کردم؟این پنج سال کدوم جهنمی بودی که الان پیدات شده ها؟
۲.۰k
۰۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.