حصار تنهایی من پارت ۳۱
#حصار_تنهایی_من #پارت_۳۱
-برای چی خودکشی کنم ؟
فوت کرد تو تلفن و گفت: خواب بودی نه ؟ای خدا اون موقع که داشتی بین مردم عصبانیت و حرص خوردن و غصه خوردن و اشک و آه و ناله تقسیم می کردی این بشر کجا بود ؟
با خنده گفتم:تموم شده بود خدا به جاش بی خیالی و خونسردی به هم داد!
- اها میگم چرا تا حالا خودتو ناکار نکردی ..... یه وقت نری معتاد شی؟
با خنده گفتم :همین یه قلم جنسو کم داشتم که برم معتاد شم!
صدای مردی از پشت تلفن اومد نسترن گفت: اومدم منان جان اومدم.
با خنده گفتم: برو شوهر ذلیل!
- خداحافظ آیناز... می بینمت.
گوشی رو قطع کردم و خوابیدم که دوباره زنگ زد. گفتم: تو نمی تونی همه ی حرفاتو یه جا بزنی؟
با خنده گفت :خب چی کار کنم زود به زود دلم برات تنگ میشه!
خندیدم و گفتم:زهرمار!
- خواستم یه چیزی بهت بگم یادم رفت...امروز حوصله داری باهم بریم خرید؟
- اگه بگم نه دست از سرم برمی داری؟
- خوب معلومه که نه!
- خدا رحمت کنه امواتتو! پس مجبورم بگم میام ...چی می خوای بخری؟
- فردا شب تولد داداش منانه. خونه مادر شویم دعوتیم برم یه مشت خرت وپرت بخرم.... هم لباس مجلسی برای خودم هم کادو برای ایلیا.
- برای چی میخوای لباس بخری؟ خودت یه چیزی می دوختی.
- همینم مونده خودم لباس بدوزم بشم انگشت نمای فک و فامیل شوهرم. تا هرجا می شینن نقل مجلسشون بشم که نسترن زن منان ناخن خشکه به جای اینکه لباس بخره رفته برای خودش دوخته...
- تو چی کار به حرف مردم داری؟
- ننه جون خواهش می کنم نصیحتو بذار برا بعد. ساعت نه میام دنبالت. بای...
گوشی رو قطع کرد. منم رفتم لباسمو پوشیدم...
از موقعی که سوار قارقارکش شدم این بشر حرف زد تا موقعی که به پاساژ رسیدیم ...هر لباسی هم مد نظر خانم نبود. از هر لباسی یه ایرادی می گرفت ... اینجاشو خراب دوختن... اون پاپیونو اشتباه زدن. به جای اینکه جلو باشه باید عقب میذاشتن... اصلا رنگ این پارچه به درد این مدل نمی خورد ...من نمی دونم کسی که این لباس و دوخته فکر نکرده جلوی این لباس نباید باز باشه؟
-برای چی خودکشی کنم ؟
فوت کرد تو تلفن و گفت: خواب بودی نه ؟ای خدا اون موقع که داشتی بین مردم عصبانیت و حرص خوردن و غصه خوردن و اشک و آه و ناله تقسیم می کردی این بشر کجا بود ؟
با خنده گفتم:تموم شده بود خدا به جاش بی خیالی و خونسردی به هم داد!
- اها میگم چرا تا حالا خودتو ناکار نکردی ..... یه وقت نری معتاد شی؟
با خنده گفتم :همین یه قلم جنسو کم داشتم که برم معتاد شم!
صدای مردی از پشت تلفن اومد نسترن گفت: اومدم منان جان اومدم.
با خنده گفتم: برو شوهر ذلیل!
- خداحافظ آیناز... می بینمت.
گوشی رو قطع کردم و خوابیدم که دوباره زنگ زد. گفتم: تو نمی تونی همه ی حرفاتو یه جا بزنی؟
با خنده گفت :خب چی کار کنم زود به زود دلم برات تنگ میشه!
خندیدم و گفتم:زهرمار!
- خواستم یه چیزی بهت بگم یادم رفت...امروز حوصله داری باهم بریم خرید؟
- اگه بگم نه دست از سرم برمی داری؟
- خوب معلومه که نه!
- خدا رحمت کنه امواتتو! پس مجبورم بگم میام ...چی می خوای بخری؟
- فردا شب تولد داداش منانه. خونه مادر شویم دعوتیم برم یه مشت خرت وپرت بخرم.... هم لباس مجلسی برای خودم هم کادو برای ایلیا.
- برای چی میخوای لباس بخری؟ خودت یه چیزی می دوختی.
- همینم مونده خودم لباس بدوزم بشم انگشت نمای فک و فامیل شوهرم. تا هرجا می شینن نقل مجلسشون بشم که نسترن زن منان ناخن خشکه به جای اینکه لباس بخره رفته برای خودش دوخته...
- تو چی کار به حرف مردم داری؟
- ننه جون خواهش می کنم نصیحتو بذار برا بعد. ساعت نه میام دنبالت. بای...
گوشی رو قطع کرد. منم رفتم لباسمو پوشیدم...
از موقعی که سوار قارقارکش شدم این بشر حرف زد تا موقعی که به پاساژ رسیدیم ...هر لباسی هم مد نظر خانم نبود. از هر لباسی یه ایرادی می گرفت ... اینجاشو خراب دوختن... اون پاپیونو اشتباه زدن. به جای اینکه جلو باشه باید عقب میذاشتن... اصلا رنگ این پارچه به درد این مدل نمی خورد ...من نمی دونم کسی که این لباس و دوخته فکر نکرده جلوی این لباس نباید باز باشه؟
۴.۹k
۰۵ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.