عشق درسایه سلطنت پارت114
لبخند باریکی از دیدنش روی لبم اومد...
جلوی در قصر خدمتکاری جلو رفت و دهنه اسبش رو گرفت و اونم پاییم اومد.. جمع استقبال کننده تعظیمی کردن و حرفهای روزمره شون رو سر گرفتن که تهیونک سری بلند کرد و نگاهش به نگاهم طلاقی کرد..
سريع هینی کردم و خودم رو عقب کشیدم ل*بم رو گاز گرفتم.. دوست نداشتم ببینتم..دوست نداشتم چیزی از احساساتم بفهمه خدا کنه ندیده باشه..
قرار شد فردا شب مهمانی برگذار بشه واسه برگشت پادشاه کم از اتاقم بیرون میرفتم ژاکلین با ذوق دوید سمتم و گفت ژاکلین:بانوی من... نمیدونین چی شده...
و بازوم رو گرفت..دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم
مری: چی شده؟
ژاکلین: برای مهمانی امشب.. اعلا حضرت دعوت نامه ای برای فرانسه هم فرستادن..
سریع نگاش کردم و چشمام رو گرد کردم و گفتم
مری: چی؟
خندید و گفت
ژاکلین: یعنی احتمالا کسی از فرانسه توی مهمانی هست..
لبخند خیلی گشاد و شادی روی لب آوردم و سریع از اتاق زدم بیرون سریع راه میرفتم و با شوق لباسم رو گرفته بودم و به حالت دو میرفتم.. بالاخره تو راهرو طبقه دوم دیدمش..
از دور دید که میدوام و همونجور که دستاش پشتش قفل بود ایستاد و نگام کرد.. لبخند خیلی گشادی رو لبم بود بهش رسیدم..تعظیمی کوتاه بی جونی کردم..
دهن باز کردم چیزی بگم ولی از بس دویده بودم نفس برام نمونده بود...
قیافه ام رو جمع کردم و دستم رو روی شکمم گذاشتم و گمانم یه دقیقه نفس عمیق میکشیدم که بتونم حرف بزنم و اون همونجور وایستاده بود و با لبخند باریک و نگاه موشکافانه ای جز جز صورتم رو چندین بار از نظر میگذروند..
نفسم کمی جا اومد و باز اون لبخند خیلی خوشحال رو لبم اومد و با ذوق پرانرژی گفتم
مری:درسته که دعوت نامه ی مهمونی امشب رو برای فرانسه هم فرستادین؟
لبخندش کمی بیشتر کش اومد و گفت
تهیونک: فرستاده ام رفت و چند ساعت پیش برگشت..
با ذوق گفتم
مری: کی رو از فرانسه دعوت کردین؟
تهیونک: هرکی رو.. من فقط دعوت نامه ای دادم مبنی بر یک
جشن در قصرم. هر کسی میتونه بیاد..
ریز خندیدم ..لبخندش عمیق شد و در حالیکه تو چشمام نگاه میکرد گفت
تهیونک: بالاخره یه نفر باید لبخند و خنده رو روی لبا و البته چشمای بانوی فرانسویمون برگردونه... ترجیح دادم خودم اون شخص باشم...
و لبخند خاصی زد و از کنارم رد شد...
واای خداا...
زدم زیر خنده چقدر خوب بود یه نفر از فرانسه از خانواده ام از کشورم خیلی خوشحال بودم. خیلی از جمله تهیونک هم بی نهایت خوشحال شدم.. بهم حس خوبی میداد..
بالاخره شب شد.. لباس زیبایی پوشیدم و خودم رو آرایش کردم و رفتم داخل سالن که پر از مهمون بود..
جلوی در قصر خدمتکاری جلو رفت و دهنه اسبش رو گرفت و اونم پاییم اومد.. جمع استقبال کننده تعظیمی کردن و حرفهای روزمره شون رو سر گرفتن که تهیونک سری بلند کرد و نگاهش به نگاهم طلاقی کرد..
سريع هینی کردم و خودم رو عقب کشیدم ل*بم رو گاز گرفتم.. دوست نداشتم ببینتم..دوست نداشتم چیزی از احساساتم بفهمه خدا کنه ندیده باشه..
قرار شد فردا شب مهمانی برگذار بشه واسه برگشت پادشاه کم از اتاقم بیرون میرفتم ژاکلین با ذوق دوید سمتم و گفت ژاکلین:بانوی من... نمیدونین چی شده...
و بازوم رو گرفت..دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم
مری: چی شده؟
ژاکلین: برای مهمانی امشب.. اعلا حضرت دعوت نامه ای برای فرانسه هم فرستادن..
سریع نگاش کردم و چشمام رو گرد کردم و گفتم
مری: چی؟
خندید و گفت
ژاکلین: یعنی احتمالا کسی از فرانسه توی مهمانی هست..
لبخند خیلی گشاد و شادی روی لب آوردم و سریع از اتاق زدم بیرون سریع راه میرفتم و با شوق لباسم رو گرفته بودم و به حالت دو میرفتم.. بالاخره تو راهرو طبقه دوم دیدمش..
از دور دید که میدوام و همونجور که دستاش پشتش قفل بود ایستاد و نگام کرد.. لبخند خیلی گشادی رو لبم بود بهش رسیدم..تعظیمی کوتاه بی جونی کردم..
دهن باز کردم چیزی بگم ولی از بس دویده بودم نفس برام نمونده بود...
قیافه ام رو جمع کردم و دستم رو روی شکمم گذاشتم و گمانم یه دقیقه نفس عمیق میکشیدم که بتونم حرف بزنم و اون همونجور وایستاده بود و با لبخند باریک و نگاه موشکافانه ای جز جز صورتم رو چندین بار از نظر میگذروند..
نفسم کمی جا اومد و باز اون لبخند خیلی خوشحال رو لبم اومد و با ذوق پرانرژی گفتم
مری:درسته که دعوت نامه ی مهمونی امشب رو برای فرانسه هم فرستادین؟
لبخندش کمی بیشتر کش اومد و گفت
تهیونک: فرستاده ام رفت و چند ساعت پیش برگشت..
با ذوق گفتم
مری: کی رو از فرانسه دعوت کردین؟
تهیونک: هرکی رو.. من فقط دعوت نامه ای دادم مبنی بر یک
جشن در قصرم. هر کسی میتونه بیاد..
ریز خندیدم ..لبخندش عمیق شد و در حالیکه تو چشمام نگاه میکرد گفت
تهیونک: بالاخره یه نفر باید لبخند و خنده رو روی لبا و البته چشمای بانوی فرانسویمون برگردونه... ترجیح دادم خودم اون شخص باشم...
و لبخند خاصی زد و از کنارم رد شد...
واای خداا...
زدم زیر خنده چقدر خوب بود یه نفر از فرانسه از خانواده ام از کشورم خیلی خوشحال بودم. خیلی از جمله تهیونک هم بی نهایت خوشحال شدم.. بهم حس خوبی میداد..
بالاخره شب شد.. لباس زیبایی پوشیدم و خودم رو آرایش کردم و رفتم داخل سالن که پر از مهمون بود..
۶.۰k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.