عشق درسایه سلطنت پارت 112
نگاهش از چشمام روی لبام کشیده شد...
نفسم تندتر شد...قلبم محکم خودشو به در و دیوار قفسه سینه ام میزد...
سرش یه کم اومد جلو... باید چیکار میکردم؟ عقب میکشیدم.. جلو میرفتم؟
واقعا باید چیکار میکردم؟ خیلی هول کرده بودم سرش اروم در حالیکه به دستش هنوز لای موهام بود و گونه ام رو نرم نوازش میکرد جلو و جلوتر اومد و صورتش دقیقادمقابل صورتم قرار گرفت...نگاهش رو توی چشمام آورد...
انگار میخواست عکس العملم رو ببینه...زل زدم تو چشمش و بی اختیار سرم رو یه کم به سمت مخالف دستش خم کردم...
تهیونگ سریع چشماش رو بست واخم خیلی غلیظی روی پیشونی آورد و توی یه لحظه منو از خودش جدا کرد و با عجله و با قدمهای بلند در حالیکه از بالکن میرفت بیرون جدی و پر جذبه گفت
تهیونگ: زود برگرد داخل.. تازه داری خوب میشی... مریض جدید نیاز نداریم...
پوزخندی زدم...جلوی در بالکن پشت به من ایستاد...
دستش رو به در گرفت و اروم گفت
تهیونگ: دل قصر برای خنده ها و شیطنت هات تنگ شده.. زود خودت شو...
و با عجله رفت بیرون نگاهم رو ناباور به جای خالیش دوختم و بعد به بارون ... بارون قشنگی که انگار اتفاق خوبی رو با خودش آورده بود... اره.. یه نزدیکی..لبخندی رو لبم اومد....
زندگی همینه... تهیونگ یه مرده یه پادشاه که میتونه شبهاش رو با هزار تا زن بگذرونه و من..هه من به یه آغوش گرمش محتاجم و یه آغوش کوچیک انقدر زود حالم رو خوب میکنه...
هیچ وقت ازش متنفر نبودم حتی وقتی فهمیدم شب کندیس رو به اتاقش صدا کرده حتی اگه تمام دخترهای قصر رو به اتاقش دعوت کنه و شب رو باهاشون باشه ازش متنفر نمیشم...
چشمام رو بستم و با بغض گفتم
مری: اره... انقدر احمقم که اگه با همه دخترای قصر هم بخوابه حق رو بهش میدم و با یه نگاه و لبخندش همه چیز رو فراموش میکنم و تو چشمای قهوه ایش غرق میشم...
اشک تازه جاری شده ام رو پاک کردم و برگشتم داخل و دراز کشیدم و راحت خوابم برد...
***
ممنون از حمایت ها تون ارمی های عزیز
ممنون که اینقد زود شرطا رو میرسونید ❤️✨
از فردا پارت های هیجانی زیادی خواهیم داشت و اینکه امکان داره حداقل این داستان 300 و یا 400 پارتی بشه 💫
لایک205
نفسم تندتر شد...قلبم محکم خودشو به در و دیوار قفسه سینه ام میزد...
سرش یه کم اومد جلو... باید چیکار میکردم؟ عقب میکشیدم.. جلو میرفتم؟
واقعا باید چیکار میکردم؟ خیلی هول کرده بودم سرش اروم در حالیکه به دستش هنوز لای موهام بود و گونه ام رو نرم نوازش میکرد جلو و جلوتر اومد و صورتش دقیقادمقابل صورتم قرار گرفت...نگاهش رو توی چشمام آورد...
انگار میخواست عکس العملم رو ببینه...زل زدم تو چشمش و بی اختیار سرم رو یه کم به سمت مخالف دستش خم کردم...
تهیونگ سریع چشماش رو بست واخم خیلی غلیظی روی پیشونی آورد و توی یه لحظه منو از خودش جدا کرد و با عجله و با قدمهای بلند در حالیکه از بالکن میرفت بیرون جدی و پر جذبه گفت
تهیونگ: زود برگرد داخل.. تازه داری خوب میشی... مریض جدید نیاز نداریم...
پوزخندی زدم...جلوی در بالکن پشت به من ایستاد...
دستش رو به در گرفت و اروم گفت
تهیونگ: دل قصر برای خنده ها و شیطنت هات تنگ شده.. زود خودت شو...
و با عجله رفت بیرون نگاهم رو ناباور به جای خالیش دوختم و بعد به بارون ... بارون قشنگی که انگار اتفاق خوبی رو با خودش آورده بود... اره.. یه نزدیکی..لبخندی رو لبم اومد....
زندگی همینه... تهیونگ یه مرده یه پادشاه که میتونه شبهاش رو با هزار تا زن بگذرونه و من..هه من به یه آغوش گرمش محتاجم و یه آغوش کوچیک انقدر زود حالم رو خوب میکنه...
هیچ وقت ازش متنفر نبودم حتی وقتی فهمیدم شب کندیس رو به اتاقش صدا کرده حتی اگه تمام دخترهای قصر رو به اتاقش دعوت کنه و شب رو باهاشون باشه ازش متنفر نمیشم...
چشمام رو بستم و با بغض گفتم
مری: اره... انقدر احمقم که اگه با همه دخترای قصر هم بخوابه حق رو بهش میدم و با یه نگاه و لبخندش همه چیز رو فراموش میکنم و تو چشمای قهوه ایش غرق میشم...
اشک تازه جاری شده ام رو پاک کردم و برگشتم داخل و دراز کشیدم و راحت خوابم برد...
***
ممنون از حمایت ها تون ارمی های عزیز
ممنون که اینقد زود شرطا رو میرسونید ❤️✨
از فردا پارت های هیجانی زیادی خواهیم داشت و اینکه امکان داره حداقل این داستان 300 و یا 400 پارتی بشه 💫
لایک205
۳۶.۰k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.