عشق در سایه سلطنت پارت116
مری: پرنسس جس
جسیکا انگار از خداش بود سریع اومد جلو
مری: معرفی میکنم.. پرنسس جسیکا خواهر پادشاه.. جس عزیزم این هم برادر ناتنی من جیهوپ و دوستای خیلی صمیمی من نانسی و ربکا..
احوال پرسی ها گرم شد...
نگاه خیره جیهوپ رو روی جسیکا غافلگیر کردم که سریع سر
پایین انداخت..
تهیونگ جلو اومد و کنار جس ایستاد..
همه احترام گذاشتیم .. تهیونگ لبخندی زد و گفت
تهیونگ: امیدوارم مهمانی بهتون خوش بگذره..
و به من نگاه کرد و ادامه داد
تهیونگ: البته صدای خنده های بانو مری میگه که خوش گذشته..
بی دغدغه لبخند زدم.. جیهوپ بهم نگاه کرد و دستش رو جلوم گرفت و گفت
جیهوپ: باهام برقص مري....
لبخندی زدم و دستم رو توی دستش گذاشتم...لبخند تهیونگ محو و نگاهش تلخ شد...حس کردم دندوناش رو روی هم فشار داد. واه.. چرا اینجوری شد؟
جیهوپ دستم رو گرفت و به وسط سالن رفت.. نرم هدایتم میکرد...چقدر خوشحال بودم که هست...
در حال رقص جیهوپ گفت
جیهوپ: اوضاع خوبه؟
مری: اوضاع ؟
چرخوندم و گفت
جیهوپ: پادشاه تهیونگ
سری تکون دادم و گفتم
مری: پادشاه خوبیه..
تهیونگ هر چند روحم رو یه کم خراشیده بود ولی اسیب جسمی نزده بود...چشمم خورد به کنارم که تهیونگ داشت با جسیکا میرقصید..
جیهوپ لبخندی زد و گفت
جیهوپ : امیدوارم روزهای خوشی داشته باشی خواهر بزرگه..
نگاهم رو روی تهیونگ خیره کردم و بی اختیار ریز خندیدم جیهوپ: مرى.. واقعا اینجا اوضاع خوبه.. کسی اذیتت نمیکنه؟ تهیونگ بهم خیره بود...زل زدم توی چشمایی که بهم دوخته شده بود...اروم در جواب جیهوپ گفتم
مری: خوبه.. همه چیز خوبه...
جیهوپ چرخوندم.. تهیونگ هم جسیکا رو چرخوند..
رقص دوره ای بود و میشد با این چرخش رفت با همرقص بغلي...
جسیکا به این سمت اومد و جیهوپ دستش رو گرفت...
ولی من به محض قرار گرفتن روبروی تهیونگ بی اختیار تعظیمی به معنی اتمام رقص کردم و عقب کشیدم اونم کمی نگام کرد و بعد عقب عقب از محوطه رقص کنار کشید..
نمیدونم چرا باهاش نرقصیدم... واقعا نمیدونم..
کنار ایستادم و رقص جسیکا و جیهوپ و حرفهایی که زیر لب بهم میزدن و لبخندهای گه گاه جسیکا رو نگاه کردم لبخند خاصی رو لبم نقش بست..
بعد دوباره همگی دور هم جمع شدیم.. تهیونگ هم اومد
پیشمون ولی نگاهش شادی و مهربونی سابق رو نداشت..
بعد از مهمونی تمام شب رو تا صبح نانسی و ربکا رو توی
اتاق خودم نگه داشتم و ازشون حرف کشیدم و تند تند براشون حرف زدم.. دلم خیلی براشون تنگ شده بود و حسابی باهام خندیدیم واقعا خوشحال بودم که اینجان
صبح جیهوپ و دخترا جلوی تهیونگ حاضر شدن و گفتن که دارن میرن ...
جسیکا انگار از خداش بود سریع اومد جلو
مری: معرفی میکنم.. پرنسس جسیکا خواهر پادشاه.. جس عزیزم این هم برادر ناتنی من جیهوپ و دوستای خیلی صمیمی من نانسی و ربکا..
احوال پرسی ها گرم شد...
نگاه خیره جیهوپ رو روی جسیکا غافلگیر کردم که سریع سر
پایین انداخت..
تهیونگ جلو اومد و کنار جس ایستاد..
همه احترام گذاشتیم .. تهیونگ لبخندی زد و گفت
تهیونگ: امیدوارم مهمانی بهتون خوش بگذره..
و به من نگاه کرد و ادامه داد
تهیونگ: البته صدای خنده های بانو مری میگه که خوش گذشته..
بی دغدغه لبخند زدم.. جیهوپ بهم نگاه کرد و دستش رو جلوم گرفت و گفت
جیهوپ: باهام برقص مري....
لبخندی زدم و دستم رو توی دستش گذاشتم...لبخند تهیونگ محو و نگاهش تلخ شد...حس کردم دندوناش رو روی هم فشار داد. واه.. چرا اینجوری شد؟
جیهوپ دستم رو گرفت و به وسط سالن رفت.. نرم هدایتم میکرد...چقدر خوشحال بودم که هست...
در حال رقص جیهوپ گفت
جیهوپ: اوضاع خوبه؟
مری: اوضاع ؟
چرخوندم و گفت
جیهوپ: پادشاه تهیونگ
سری تکون دادم و گفتم
مری: پادشاه خوبیه..
تهیونگ هر چند روحم رو یه کم خراشیده بود ولی اسیب جسمی نزده بود...چشمم خورد به کنارم که تهیونگ داشت با جسیکا میرقصید..
جیهوپ لبخندی زد و گفت
جیهوپ : امیدوارم روزهای خوشی داشته باشی خواهر بزرگه..
نگاهم رو روی تهیونگ خیره کردم و بی اختیار ریز خندیدم جیهوپ: مرى.. واقعا اینجا اوضاع خوبه.. کسی اذیتت نمیکنه؟ تهیونگ بهم خیره بود...زل زدم توی چشمایی که بهم دوخته شده بود...اروم در جواب جیهوپ گفتم
مری: خوبه.. همه چیز خوبه...
جیهوپ چرخوندم.. تهیونگ هم جسیکا رو چرخوند..
رقص دوره ای بود و میشد با این چرخش رفت با همرقص بغلي...
جسیکا به این سمت اومد و جیهوپ دستش رو گرفت...
ولی من به محض قرار گرفتن روبروی تهیونگ بی اختیار تعظیمی به معنی اتمام رقص کردم و عقب کشیدم اونم کمی نگام کرد و بعد عقب عقب از محوطه رقص کنار کشید..
نمیدونم چرا باهاش نرقصیدم... واقعا نمیدونم..
کنار ایستادم و رقص جسیکا و جیهوپ و حرفهایی که زیر لب بهم میزدن و لبخندهای گه گاه جسیکا رو نگاه کردم لبخند خاصی رو لبم نقش بست..
بعد دوباره همگی دور هم جمع شدیم.. تهیونگ هم اومد
پیشمون ولی نگاهش شادی و مهربونی سابق رو نداشت..
بعد از مهمونی تمام شب رو تا صبح نانسی و ربکا رو توی
اتاق خودم نگه داشتم و ازشون حرف کشیدم و تند تند براشون حرف زدم.. دلم خیلی براشون تنگ شده بود و حسابی باهام خندیدیم واقعا خوشحال بودم که اینجان
صبح جیهوپ و دخترا جلوی تهیونگ حاضر شدن و گفتن که دارن میرن ...
۴.۲k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.