عشق در سایه سلطنت پارت115

لبخند خیلی شادی روی لب داشتم و خیلی پر انرژی رفتم بالا کنار تهیونک ایستادم و مشتاقانه نگاهم رو توی مهمونا چرخوندم
تهیونک نگاهی بهم انداخت..بی اختیار برگشتم نگاهی بهش انداختم و لبخندی زدم و دوباره به جستجوم پرداختم..
یه دفعه بادم خالی شد و گفتم
مری: اگه نیان چی؟
تهیونگ: نگران نباش.. حتما یکی میاد..
انرژیم برنگشت و دمغ و با لبجبازی گفتم
مری: اگه نیان چی؟
تهیونگ: میان نیان بی احترامی به منه که دعوتشون کردم.. کمی نگاش کردم..دستش اومد سمت دستم و دستم رو گرفت..
با شوک نگاش کردم بی تفاوت همونجور که بالاسرش ایستاده بودم و دستم رو گرفته بود به روبرو خیره شد..
تهیونگ: شاید بیرون باشن
چیزی نگفتم .. جارچی دونه دونه حضور افراد عالی رتبه رو اعلام میکرد..
واونا میومدن جلو و تعظیمی کردن و هدیه های رنگارنگ به پادشاه تهیونگ تقدیم میکردن بی صبرانه و با تشویش منتظر بودم اسمی از فرانسه آورده بشه..
سر اسم هر مملکت تکونی میخوردم و مضطرب نگاه میکردم..
فشاری به دستم داد..چقدر خوب بود..
جارچی : فرستاده های فرانسه..
با ذوق ریز خندیدم و بی اختیار فشاری به دست تهیونگ دادم.. دل تو دلم نبود و فقط به روبرو نگاه میکردم..
جارچی ادامه داد
جارچی: شاهزاده جیهوپ بانو ربکا و بانو نانسی ..
از ذوق داشتم سکته میکردم..جیهوپ و ربکا و نانسی جلو اومدن و تعظیمی کردن که سریع و بی توجه دویدم و خودم رو محکم توی اغوش جیهوپ انداختم..
دستاش رو محکم دورم حلقه کرد و منو به خودش فشار داد..
بغض کردم ولی خندیدم
مری : اومدی..
محکم فشارم داد و گفت
جیهوپ: خواهر بزرگ من... مگه میشد نیام؟
و کمرم رو نوازش کرد..
تهیونگ: خوب.. بانو مری فک کنم کافی باشه...
اصلا دوست نداشتم از آغوشش بیام بیرون ولی به زور خودمو کشیدم بیرون و نگاهی به تهیونگ انداختم که اخم باریکی بهم کرد ولی خیلی زود لبخند مهربونی بهم زد و به
جیهوپ نگاه کرد و گفت
تهیونگ: خوش اومدین
جیهوپ تعظیمی به تهیونگ کرد و گفت
جیهوپ: از لطف شما واقعا ممنونم...
رفتم دخترا رو بغل کردم مهمونی شلوغ و قاطی پاطی شد..
با ربکا و نانسی و جیهوپ گوشه ای ایستادم
مری:خیلی خوشحالم که اینجایین..
ربكا : ما بیشتر.. وای خدا نمیدونی چقدر برای دیدنت هیجان داشتیم...
نانسی دستی به شونه ام زد و گفت
نانسی: خانوم خانوما ... دل پادشاه رو بردیااا.. خیلی خوشگل نگات میکرد..
نگاه جیهوپ خیره شد روی تهیونگ..
چیزی نگفتم..هه بذار تو همین خیالات باشن..
کلی باهم حرف زدیم و خندیدیم
اونقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود..
درباره دردها و غصه هام هیچی بهشون نگفتم..
جسیکا رو از دور دیدم خندیدم و سریع گفتم
مری: بذارین یکی رو بهتون معرفی کنم..
و صداش زدم
مری: ..

اسلاید دوم لباس مری برای جشن
دیدگاه ها (۷)

عشق در سایه سلطنت پارت116

عشق در سایه سلطنت پارت117

عشق درسایه سلطنت پارت114

عشق درسایه سلطنت پارت113

شوهر دو روزه. پارت روال زندگی

شوهر دو روزه. پارت۷۷

بیب من برمیگردمپارت: 59نگاهی به اتاق انداختم کوچیک بود اما خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط