عشق درسایه سلطنت پارت113
وقتی بیدار شدم از نظر جسمی و روحی حال بهتری داشتم از جام بلند شدم و تو تخت نشستم و به ژاکلین گفتم خیلی گرسنه ام و اونم خوشحال از بهبودیم رفت و سینی پر از غذاهای رنگارنگ برام آورد...
خیلی گرسنه بودم و برای به دست آوردن انرژی از دست رفته ام همونجور نشسته تو تخت تند تند میخوردم با دهن پر به ژاکلین گفتم
مری: اینجا اتاق کیه؟
تهیونک: از دو روز پیش اتاق تو..
از صداش که ناگهانی شنیدم غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم...
ژاکین سریع تعظیمی کرد و سر پایین انداخت و عقب رفت...
تهیونک اومد داخل...
نگاهی بهم که دهنم نیمه باز بود انداخت...
تو چشمام نگاه نمیکرد که از این بابت خیلی خوشحال بودم...
مری: اتاق من؟
از پنجره به بیرون خیره شد و بهم پشت کرد...
تهیونک پر جذبه گفت
تهیونک: اره اتاق تو.. جای بحثی هم نیست. دیگه پایین برنمیگردی خودت رو پایین نکش بالاتر از این حرفایی...
و سریع از اتاق بیرون رفت...
بالا تر از این حرفااا...لبخندی زدم...اشتهام بیشتر شد و سریع تر خوردم..
به ژاکلین و چند تا از خدمتکارا گفتم همه لباسا و وسایلم رو
از پایین بیارن اینجا اتاق قشنگ و شیکی بود...
تخت دو نفره شیک و بزرگ و یه ست مبل یکی 3 نفره و
یکی یه نفره
بعد از ظهر از ژاکلین سراغ تهیونک رو گرفتم....
دوست داشتم ببینم کجاست که ژاکلین گفت رفته شکار
بی اختیار شب رو پشت پنجره منتظر اومدنش شدم...
ولی نیومد... شب دوم غیبت تهیونک شد...
مری: ژاکلین..
ژاکلین : بله بانوی من...
مری: تهیونک نباید تا الان برمیگشت؟
لبخند معناداری زد و گفت
ژاکلین : فک نمیکنم بانوی من... اعلا حضرت شکارها شون چندین روزه است.. مثل پدرتون...
پوووفی گفتم و نفسم رو سنگین بیرون دادم...
دو هفته از غیبت تهیونک گذشت...
دو هفته که بی صبرانه منتظر و دل تنگش بودم...
روزهای اول رفتن تهیونک کندیس رو میدیدم ولی یه جوری بود... ناراحت و گرفته و روز سوم نبود تهیونک هم قصر رو ترک کرد...
از رفتنش خیلی خوشحال شدم...
امروز اعلام شد که تهیونک داره میرسه و به قصر برمیگرده
و همه رفتن جلوی در به استقبالش...قصر خالی شده بود و همه جلوی در بودن ولی من فقط...
رفتم توی بالکن اتاقم تا ورودش رو ببینم..
دلم خیلی براش تنگ شده بود و داشتم برای یه لحظه
دیدنش بال بال میزدم..از دور دیدمش که سوار بر اسب سیاه رنگش در حالیکه پالتو مخمل مشکی به تن داشت در راس نوکرا و نگهباناش میومد..و دوتا جنا*زه خرس توسط همراهاش حمل میشد...
واه .. شکارچی ماهر
خیلی گرسنه بودم و برای به دست آوردن انرژی از دست رفته ام همونجور نشسته تو تخت تند تند میخوردم با دهن پر به ژاکلین گفتم
مری: اینجا اتاق کیه؟
تهیونک: از دو روز پیش اتاق تو..
از صداش که ناگهانی شنیدم غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم...
ژاکین سریع تعظیمی کرد و سر پایین انداخت و عقب رفت...
تهیونک اومد داخل...
نگاهی بهم که دهنم نیمه باز بود انداخت...
تو چشمام نگاه نمیکرد که از این بابت خیلی خوشحال بودم...
مری: اتاق من؟
از پنجره به بیرون خیره شد و بهم پشت کرد...
تهیونک پر جذبه گفت
تهیونک: اره اتاق تو.. جای بحثی هم نیست. دیگه پایین برنمیگردی خودت رو پایین نکش بالاتر از این حرفایی...
و سریع از اتاق بیرون رفت...
بالا تر از این حرفااا...لبخندی زدم...اشتهام بیشتر شد و سریع تر خوردم..
به ژاکلین و چند تا از خدمتکارا گفتم همه لباسا و وسایلم رو
از پایین بیارن اینجا اتاق قشنگ و شیکی بود...
تخت دو نفره شیک و بزرگ و یه ست مبل یکی 3 نفره و
یکی یه نفره
بعد از ظهر از ژاکلین سراغ تهیونک رو گرفتم....
دوست داشتم ببینم کجاست که ژاکلین گفت رفته شکار
بی اختیار شب رو پشت پنجره منتظر اومدنش شدم...
ولی نیومد... شب دوم غیبت تهیونک شد...
مری: ژاکلین..
ژاکلین : بله بانوی من...
مری: تهیونک نباید تا الان برمیگشت؟
لبخند معناداری زد و گفت
ژاکلین : فک نمیکنم بانوی من... اعلا حضرت شکارها شون چندین روزه است.. مثل پدرتون...
پوووفی گفتم و نفسم رو سنگین بیرون دادم...
دو هفته از غیبت تهیونک گذشت...
دو هفته که بی صبرانه منتظر و دل تنگش بودم...
روزهای اول رفتن تهیونک کندیس رو میدیدم ولی یه جوری بود... ناراحت و گرفته و روز سوم نبود تهیونک هم قصر رو ترک کرد...
از رفتنش خیلی خوشحال شدم...
امروز اعلام شد که تهیونک داره میرسه و به قصر برمیگرده
و همه رفتن جلوی در به استقبالش...قصر خالی شده بود و همه جلوی در بودن ولی من فقط...
رفتم توی بالکن اتاقم تا ورودش رو ببینم..
دلم خیلی براش تنگ شده بود و داشتم برای یه لحظه
دیدنش بال بال میزدم..از دور دیدمش که سوار بر اسب سیاه رنگش در حالیکه پالتو مخمل مشکی به تن داشت در راس نوکرا و نگهباناش میومد..و دوتا جنا*زه خرس توسط همراهاش حمل میشد...
واه .. شکارچی ماهر
۴.۹k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.