بر آستان تو دل پایمال صد دردست

بر آستان تو دل پایمال صد دردست
 ببین که دست غمت بر سرم چه آوردست

هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ
 که بلبلان همه زارند و برگ ها زردست

 شب است و اینه خواب سپیده می بیند
بیا که روز خوش ما خیال پروردست

دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ
که صبحِ خنده‌گشا روی ازو نهان کردست

 چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی
 به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست

 به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق
 که سینه ها سیه از روزگار دم سردست

غم تو با دل من پنجه درفکند و رواست
 که این دلیر به بازوی آن هماوردست

دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق
که آسمان و زمین با من و تو همدردست

 ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز
خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست ...

هوشنگ ابتهاج
دیدگاه ها (۴)

باز در خانه قلبم؛ سخن از روی تو بود.. تن به هر یک؛ نفسش مست...

هستی‌ام رفت و دلم سوخت و خون شد جگرم باخبر باش که بعد از تو ...

عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماستکِی به مسجد سِزَد آن شمع که...

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست گر سر کنم شکایت هجران غر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط