شیطان ( پارت پنجم )
شیطان ( پارت پنجم )
* ویو ا/ت *
* یک ساعت بعد *
داشتم با ماریانا حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد .
ب/ا : ا/ت...
ا/ت : بله....؟
ب/ا : بیا خونه دیگه کجا موندی؟
ا/ت : چشم....الان میام!
ب/ا : منتظرم....
( قط کرد )
ا/ت : ماریانا من باید برم دیگه....
ماریانا : باشه....
ا/ت : ( بغلش کرد ) خدافظ
ماریانا : بای...
رفتم تا خونه ، کلید انداختم و وارد شدم .
ا/ت : من اومدمممم....
م/ا : چه عجب...!
ا/ت : یاااا...من فقط یک ساعت بیرون بودم!
م/ا : خیلی خب....
رفتم تو اتاقم و به حرف های ماریانا فکر میکردم ، کتاب رو از کیفم در آوردم و یکم دیگه نگاش کردم ، از حرف هایی که ماریانا درباره این خونه میزد میترسیدم!
ا/ت : نکنه....واقعی باشه؟!
داشتم فکر میکردم که پدرم اومد .
ب/ا : دخترم....
ا/ت : بله؟
ب/ا : ببین....میدونم خونه جدیده، ولی باهاش کنار بیا....اگر اوضاع مالی مون بهار شد، بهت قول میدم که از این خونه میریم!
ا/ت : نه....من مشکلی با این خونه ندارم!
ب/ا : مرسی که درکم میکنی( بغلش کرد )
ا/ت : فقط یه چیزی....
ب/ا : بله؟
ا/ت : بابا....اینجا شیطان وجود داره؟
ب/ا : چی؟! کی اینارو بهت گفته؟!
ا/ت : خب....امم...!
ب/ا : هر کس بهت گفته ، سر کارت گذاشته، دلیل نمیشه که این خونه قدیمیه روح یا شیطون وجود داشته باشه!
ا/ت : آخه...این کتاب...
ب/ا : ( کتاب رو از دست ا/ت گرفت ) این کتاب دست من میمونه !
ا/ت : ولی آخه....!
ب/ا : ولی نداره! ( رفت )
ا/ت : هوفففف...حالا چیکار کنم ؟! کاشکی به بابا نمیگفتم!!!
راستش رو بخواین من حرف های ماریانا رو باور کردم، بهش نمیومد دروغ بگه یا خالی ببنده!
ا/ت : فعلا باید یه فکری راجب کتاب بکنم !
چی بگم؟:)
* ویو ا/ت *
* یک ساعت بعد *
داشتم با ماریانا حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد .
ب/ا : ا/ت...
ا/ت : بله....؟
ب/ا : بیا خونه دیگه کجا موندی؟
ا/ت : چشم....الان میام!
ب/ا : منتظرم....
( قط کرد )
ا/ت : ماریانا من باید برم دیگه....
ماریانا : باشه....
ا/ت : ( بغلش کرد ) خدافظ
ماریانا : بای...
رفتم تا خونه ، کلید انداختم و وارد شدم .
ا/ت : من اومدمممم....
م/ا : چه عجب...!
ا/ت : یاااا...من فقط یک ساعت بیرون بودم!
م/ا : خیلی خب....
رفتم تو اتاقم و به حرف های ماریانا فکر میکردم ، کتاب رو از کیفم در آوردم و یکم دیگه نگاش کردم ، از حرف هایی که ماریانا درباره این خونه میزد میترسیدم!
ا/ت : نکنه....واقعی باشه؟!
داشتم فکر میکردم که پدرم اومد .
ب/ا : دخترم....
ا/ت : بله؟
ب/ا : ببین....میدونم خونه جدیده، ولی باهاش کنار بیا....اگر اوضاع مالی مون بهار شد، بهت قول میدم که از این خونه میریم!
ا/ت : نه....من مشکلی با این خونه ندارم!
ب/ا : مرسی که درکم میکنی( بغلش کرد )
ا/ت : فقط یه چیزی....
ب/ا : بله؟
ا/ت : بابا....اینجا شیطان وجود داره؟
ب/ا : چی؟! کی اینارو بهت گفته؟!
ا/ت : خب....امم...!
ب/ا : هر کس بهت گفته ، سر کارت گذاشته، دلیل نمیشه که این خونه قدیمیه روح یا شیطون وجود داشته باشه!
ا/ت : آخه...این کتاب...
ب/ا : ( کتاب رو از دست ا/ت گرفت ) این کتاب دست من میمونه !
ا/ت : ولی آخه....!
ب/ا : ولی نداره! ( رفت )
ا/ت : هوفففف...حالا چیکار کنم ؟! کاشکی به بابا نمیگفتم!!!
راستش رو بخواین من حرف های ماریانا رو باور کردم، بهش نمیومد دروغ بگه یا خالی ببنده!
ا/ت : فعلا باید یه فکری راجب کتاب بکنم !
چی بگم؟:)
۴۶.۷k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.