شیطان ( پارت چهارم )
شیطان ( پارت چهارم )
* ویو ا/ت ، صبح *
صبح با صدای کلاغا پاشدم.
ا/ت : ( خمیازه ) اخخخ...کمرم!
پاشدم رفتم پایین و دست و صورتم رو شستم....یه نگاهی به اینه کردم ، یه آدمی ترسناک پشت سرم دیدم!!!!
ا/ت : ( جیغ بلند )
م/ا : چیشدههههه!!!!
ا/ت : ( شوکه )
م/ا : عزیزم؟!... چه اتفاقی افتاد؟
ا/ت: خدای من !
م/ا: هوفففف....بیا پایین غذا بخور! ( رفت )
ا/ت : خدای من ....این کی بود!
با ترس و لرز رفتم پایین و شروع به خوردن غذا کردم ، بعد از خوردن غذا...یادم اومد باید برم پیش ماریانا !
ا/ت : میگم بابا!
ب/ا : هوم....بله؟
ا/ت : میتونم برم بیرون رو بگردم؟!
ب/ا : برو .....ولی زود برگرد!
ا/ت : چشم...
رفتم تو اتاقم و یه لباس پوشیدم ( پست بعد میزارم عکس لباسو) و رفتم پایین .
رفتم سمت همون ساخته مونه و یه سنگ پرت کردم تو پنجره .
ماریانا : کیه؟!!!
ا/ت : منم دیگه...ا/ت ، بیا پایین!
ماریانا: اوه...الان میام!!
ماریانا اومد پایین پیش ا/ت .
ماریانا : خب...بیا یکم بهت اینجا رو نشون بدم!
ا/ت : فکر خوبیه!
با ماریانا داشتیم قدم میزدیم که ماریانا یه کتاب بهم داد! ( عکس کتابو پست بعد میزارم)
ا/ت : این چیه؟
ماریانا : همه چیز درباره این خونه توی این کتاب هست، مال پدر بزرگمه که مرده!
ا/ت : ( کتاب رو برداشتم و یه نگاهی به صفحاتش کردم، عکس موجودات ترسناک بود !)
ا/ت : یعنی واقعا اینجا روح داره؟
ماریانا : یچیزی بد تر از روح...پدر بزرگم میگه اینجا یه شیطان زندگی میکنه ، از هزاران سال قبل و این خونه متروکه برای اونه و هرکسی وارد خونش بشه اونو نابود میکنه!
ا/ت : کسانی که قبلا اینجا زندگی میکردن مردن؟!
ماریانا : نه...ولی....نتونستن اینجا زندگی کنن !
داستان داره جالب میشه هاا🗿✨️
* ویو ا/ت ، صبح *
صبح با صدای کلاغا پاشدم.
ا/ت : ( خمیازه ) اخخخ...کمرم!
پاشدم رفتم پایین و دست و صورتم رو شستم....یه نگاهی به اینه کردم ، یه آدمی ترسناک پشت سرم دیدم!!!!
ا/ت : ( جیغ بلند )
م/ا : چیشدههههه!!!!
ا/ت : ( شوکه )
م/ا : عزیزم؟!... چه اتفاقی افتاد؟
ا/ت: خدای من !
م/ا: هوفففف....بیا پایین غذا بخور! ( رفت )
ا/ت : خدای من ....این کی بود!
با ترس و لرز رفتم پایین و شروع به خوردن غذا کردم ، بعد از خوردن غذا...یادم اومد باید برم پیش ماریانا !
ا/ت : میگم بابا!
ب/ا : هوم....بله؟
ا/ت : میتونم برم بیرون رو بگردم؟!
ب/ا : برو .....ولی زود برگرد!
ا/ت : چشم...
رفتم تو اتاقم و یه لباس پوشیدم ( پست بعد میزارم عکس لباسو) و رفتم پایین .
رفتم سمت همون ساخته مونه و یه سنگ پرت کردم تو پنجره .
ماریانا : کیه؟!!!
ا/ت : منم دیگه...ا/ت ، بیا پایین!
ماریانا: اوه...الان میام!!
ماریانا اومد پایین پیش ا/ت .
ماریانا : خب...بیا یکم بهت اینجا رو نشون بدم!
ا/ت : فکر خوبیه!
با ماریانا داشتیم قدم میزدیم که ماریانا یه کتاب بهم داد! ( عکس کتابو پست بعد میزارم)
ا/ت : این چیه؟
ماریانا : همه چیز درباره این خونه توی این کتاب هست، مال پدر بزرگمه که مرده!
ا/ت : ( کتاب رو برداشتم و یه نگاهی به صفحاتش کردم، عکس موجودات ترسناک بود !)
ا/ت : یعنی واقعا اینجا روح داره؟
ماریانا : یچیزی بد تر از روح...پدر بزرگم میگه اینجا یه شیطان زندگی میکنه ، از هزاران سال قبل و این خونه متروکه برای اونه و هرکسی وارد خونش بشه اونو نابود میکنه!
ا/ت : کسانی که قبلا اینجا زندگی میکردن مردن؟!
ماریانا : نه...ولی....نتونستن اینجا زندگی کنن !
داستان داره جالب میشه هاا🗿✨️
۴۵.۸k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.