فیک زندگی با ماکان
فیک زندگی با ماکان
پارت ۴
دوستی ب زور چند لقمه بهم داد و رفتم توی اتاق روی تخت دراز کشید چشام بستم چهره ی رهام میومد جلوم دلم براش تنگ شده بود ولی ی سراغی توی چند سال از من نگرفت پی من نگشت خوابم رفت چند ساعت بعد بیدار شدم دستم درد میکرد ولی ن ب اندازه ی قلب دلتنگم از تخت ک بلند شدم دیدم آیینه شکسته رو بچ ها جمع کردن از اتاق زدم بیرون دیدم رهام و امیر و یاشار نشستن دلم میخاست مث بچگیا بپرم توی بغلش دلم گرم شه ب بودنش ولی غرورم اجازه نداد رهام با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم ی سیلی خابوند توی صورتم
رهام:میخاستی خدتو بکشی ک چی ها دختر حرف بزن
باز هامو توی دستش گرفته بود و تکونم میداد ک یهو برگشت ب سمت بچ ها
رهام: یاشار امیر سارا خاهرمه پاره ی تنمه میگ من ازش بدم بهش بگید چرا داره زجرم (بابغض)
برگشت سمتم دوباره بازوهامو محکم تر از قبل توی دستش گرفت
رهام:تو نمیدونی چی کشیدم تو نمیدونی از زمانی رفتی چ بحث هایی ک با بابا و مامان نکردم چرا اینکارا رو میکنی
خشکم زده بود و بهش زل زده بودم ب اشکاش ک امیر و یاشار بلند شدن اومدن طرف رهام
یاشار:رهام میخایی بریم
امیر:داداش بزا یکم آروم شی
سارا:از اینجا برید(آروم)
السانا:اینجا خونه تو نیستا خونه همه ماست میفهمی حق نداری بیرونشون کنی
دوستی:آروم باش حالت بدتر میشه ها
سارا:بهشون بگو برن السانا تور خدا بگو برن (آروم تر)
دوستی:باشه آروم باش تو بیا بریم توی حیاط یکم هواتو عوض کن
من ب همراه دوستی رفتم حیاط و السانا رهام و امیر و یاشار نشوند و ازشون پذیرایی کرد روی صندلی توی حیاط نشستم
سارا:تنام بزار
دوستی:باش
بعد رفتن دوستی زدم زیر گریه از اون طعمه تلخ اون سیلی از حرفاش از اشکاش صورتمو گذاشتم توی دستام گریه کردم
بعد نیم ساعت همه اشون اومدن بیرون از جام بلند شدم رهام با غرور بیشتر از السانا و دوستی خداحافظی کرد زود تر از امیر یاشار رفت اونام خداحافظی کردن رفتن پانسمان دستمو باز کردم و رفتم داخل میخاستم برم توی اتاقم دستم روی دست گیره در بود
السانا:قرار فردا بریم اونجا لباساتو جمع کن
دوستی:سارا تو رو خدا بیا بریم آماده شو باشه
سارا:فک میکنم
السانا:فک نمیخاد باید بیایی
دوستی:السانا بیخی شام آماده کنم؟!
سارا:من اشتعها ندارم
السانا:ساکتو آماده کن
رفتم داخل و رو تخت دراز کشیدم ب دستم نگاه کردم
سارا:خدایا ینی چی این امتحانا چیه ک میگیری رهام با این ک رفتار بدی کرد مغرور تر شد از این خونه رفت بیرون من براش مهم نیستم
پارت ۴
دوستی ب زور چند لقمه بهم داد و رفتم توی اتاق روی تخت دراز کشید چشام بستم چهره ی رهام میومد جلوم دلم براش تنگ شده بود ولی ی سراغی توی چند سال از من نگرفت پی من نگشت خوابم رفت چند ساعت بعد بیدار شدم دستم درد میکرد ولی ن ب اندازه ی قلب دلتنگم از تخت ک بلند شدم دیدم آیینه شکسته رو بچ ها جمع کردن از اتاق زدم بیرون دیدم رهام و امیر و یاشار نشستن دلم میخاست مث بچگیا بپرم توی بغلش دلم گرم شه ب بودنش ولی غرورم اجازه نداد رهام با دیدنم از جاش بلند شد و اومد سمتم ی سیلی خابوند توی صورتم
رهام:میخاستی خدتو بکشی ک چی ها دختر حرف بزن
باز هامو توی دستش گرفته بود و تکونم میداد ک یهو برگشت ب سمت بچ ها
رهام: یاشار امیر سارا خاهرمه پاره ی تنمه میگ من ازش بدم بهش بگید چرا داره زجرم (بابغض)
برگشت سمتم دوباره بازوهامو محکم تر از قبل توی دستش گرفت
رهام:تو نمیدونی چی کشیدم تو نمیدونی از زمانی رفتی چ بحث هایی ک با بابا و مامان نکردم چرا اینکارا رو میکنی
خشکم زده بود و بهش زل زده بودم ب اشکاش ک امیر و یاشار بلند شدن اومدن طرف رهام
یاشار:رهام میخایی بریم
امیر:داداش بزا یکم آروم شی
سارا:از اینجا برید(آروم)
السانا:اینجا خونه تو نیستا خونه همه ماست میفهمی حق نداری بیرونشون کنی
دوستی:آروم باش حالت بدتر میشه ها
سارا:بهشون بگو برن السانا تور خدا بگو برن (آروم تر)
دوستی:باشه آروم باش تو بیا بریم توی حیاط یکم هواتو عوض کن
من ب همراه دوستی رفتم حیاط و السانا رهام و امیر و یاشار نشوند و ازشون پذیرایی کرد روی صندلی توی حیاط نشستم
سارا:تنام بزار
دوستی:باش
بعد رفتن دوستی زدم زیر گریه از اون طعمه تلخ اون سیلی از حرفاش از اشکاش صورتمو گذاشتم توی دستام گریه کردم
بعد نیم ساعت همه اشون اومدن بیرون از جام بلند شدم رهام با غرور بیشتر از السانا و دوستی خداحافظی کرد زود تر از امیر یاشار رفت اونام خداحافظی کردن رفتن پانسمان دستمو باز کردم و رفتم داخل میخاستم برم توی اتاقم دستم روی دست گیره در بود
السانا:قرار فردا بریم اونجا لباساتو جمع کن
دوستی:سارا تو رو خدا بیا بریم آماده شو باشه
سارا:فک میکنم
السانا:فک نمیخاد باید بیایی
دوستی:السانا بیخی شام آماده کنم؟!
سارا:من اشتعها ندارم
السانا:ساکتو آماده کن
رفتم داخل و رو تخت دراز کشیدم ب دستم نگاه کردم
سارا:خدایا ینی چی این امتحانا چیه ک میگیری رهام با این ک رفتار بدی کرد مغرور تر شد از این خونه رفت بیرون من براش مهم نیستم
۴.۰k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.