پارت
پارت :58
ارباب زاده
سوبین با اخم نشسته بود و منتظر بودی از بومگیو و یونجون بهش
اینکه بومگیو اونجا با یونجون تنها بود دادشت دیونش میکرد دلش نمی خواست بومگیو اونجا باشه پاشو هی تکون میداد
صدای نازک دختری از پشت سرش آمد
" برات قهوه آوردم !"
سوبین پشت سرش رو نگاه کرد ملیس بود یکی از کارمند های شرکتشون بود
سوبین نگاهش رو ازش گرفت و دوباره به رو. به روش خیره شد ملیس آمد جلوش و رو بروی سوبین نشست یکی از قهوه ها رو گذاشت جلوی خودش و اون یکی رو گذاشت جلوی سوبین لبخندی به سوبین زد و گفت
" چیزی شده نگران بنظر میایی؟ "
سوبین نگاهش روی قهوه بود نگاهش رو از قهوه گرفت و گفت
" یادم نمیاد قهوه سفارش داده باشم !"
ملیس خندید و گفت
" سفارش نداده بودی خودم خواستم برات قهوه بیارم "
ملیس لبخند رو مخی زد
که رو اعصاب سوبین بود و دلش نمی خواست الان چهر ملیس رو ببینه همین جوریشم اعصابش خط خطی بود ...
سوبین لبخندی فیکی زد و تشکر کرد بابت قهوه
حوصله دختره رو نداشت ولی خوب میدونست چرا آنقدر دلش می خواهد با سوبین حرف بزنه
سوبین بنظرش دختره لوس بود...
دختره به قهوه توی دستش نگاه کرد و گفت
" سوبین می خواستم بگم نظرت چیه خر وقت وقت آزاد داشتی بریم با هم بیرون !؟"
سوبین ناسزای به دختره توی ذهنش گفت دوباره دردسر جدید این یکی رو چجوری باید رد میکرد ...
سوبین نگاهش رو توی سالن چرخوند و گفت
" متاسفانه نمیتونم باهات بیام کل روز رو سرم شلوغه !"
دختره گفت
" حتا یک ساعت هم بیکار نمیشی ؟!"
عجب کنه ای بود این دختر سوبین گفت
" همون یک ساعت هم که بیکار میشم باید کار های شخصی خودمو انجام بدم !"
سوبین غیر مستقیم بهش فهموند که مزاحمه دختره ادامه داد
" حتا اگر خیلی هم دیر وقت باشه برای من مشکلی نداره کی وقت داری ؟!"
سوبین توی ذهنش ناسزای گفت خوب البته که برای تو مشکلی نداره تو که دنبال همه ای ...
سوبین گفت
" اصلا وقت ندارم باید برم "
سوبین از جایش بلند شد و دختره رو تنها گذاشت از اون سمت بومگیو رو دید که داشت میومد پایین سوبین به سمت بومگیو حرکت کرد و بهش رسید
" کارت تموم شد بومگیو ؟!"
بومگیو ایستاد و گفت
" آره !"
سوبین مکث کرد و گفت ...
" خوب الان که بیکار شدی می خواهی چیکار کنی ؟!"
بومگیو کمی فکر کرد و گفت
" نمیدونم باید دنبال کار بگردم !"
ادامه دارد....
ارباب زاده
سوبین با اخم نشسته بود و منتظر بودی از بومگیو و یونجون بهش
اینکه بومگیو اونجا با یونجون تنها بود دادشت دیونش میکرد دلش نمی خواست بومگیو اونجا باشه پاشو هی تکون میداد
صدای نازک دختری از پشت سرش آمد
" برات قهوه آوردم !"
سوبین پشت سرش رو نگاه کرد ملیس بود یکی از کارمند های شرکتشون بود
سوبین نگاهش رو ازش گرفت و دوباره به رو. به روش خیره شد ملیس آمد جلوش و رو بروی سوبین نشست یکی از قهوه ها رو گذاشت جلوی خودش و اون یکی رو گذاشت جلوی سوبین لبخندی به سوبین زد و گفت
" چیزی شده نگران بنظر میایی؟ "
سوبین نگاهش روی قهوه بود نگاهش رو از قهوه گرفت و گفت
" یادم نمیاد قهوه سفارش داده باشم !"
ملیس خندید و گفت
" سفارش نداده بودی خودم خواستم برات قهوه بیارم "
ملیس لبخند رو مخی زد
که رو اعصاب سوبین بود و دلش نمی خواست الان چهر ملیس رو ببینه همین جوریشم اعصابش خط خطی بود ...
سوبین لبخندی فیکی زد و تشکر کرد بابت قهوه
حوصله دختره رو نداشت ولی خوب میدونست چرا آنقدر دلش می خواهد با سوبین حرف بزنه
سوبین بنظرش دختره لوس بود...
دختره به قهوه توی دستش نگاه کرد و گفت
" سوبین می خواستم بگم نظرت چیه خر وقت وقت آزاد داشتی بریم با هم بیرون !؟"
سوبین ناسزای به دختره توی ذهنش گفت دوباره دردسر جدید این یکی رو چجوری باید رد میکرد ...
سوبین نگاهش رو توی سالن چرخوند و گفت
" متاسفانه نمیتونم باهات بیام کل روز رو سرم شلوغه !"
دختره گفت
" حتا یک ساعت هم بیکار نمیشی ؟!"
عجب کنه ای بود این دختر سوبین گفت
" همون یک ساعت هم که بیکار میشم باید کار های شخصی خودمو انجام بدم !"
سوبین غیر مستقیم بهش فهموند که مزاحمه دختره ادامه داد
" حتا اگر خیلی هم دیر وقت باشه برای من مشکلی نداره کی وقت داری ؟!"
سوبین توی ذهنش ناسزای گفت خوب البته که برای تو مشکلی نداره تو که دنبال همه ای ...
سوبین گفت
" اصلا وقت ندارم باید برم "
سوبین از جایش بلند شد و دختره رو تنها گذاشت از اون سمت بومگیو رو دید که داشت میومد پایین سوبین به سمت بومگیو حرکت کرد و بهش رسید
" کارت تموم شد بومگیو ؟!"
بومگیو ایستاد و گفت
" آره !"
سوبین مکث کرد و گفت ...
" خوب الان که بیکار شدی می خواهی چیکار کنی ؟!"
بومگیو کمی فکر کرد و گفت
" نمیدونم باید دنبال کار بگردم !"
ادامه دارد....
- ۳.۳k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط