پارت
پارت :59
ارباب زاده ....
" نمیدونم باید دنبال کار بگردم .."
در طول این یک هفته سوبین و بومگیو باهم خیلی تماس میگرفتن و با هم راحت شده بودن بومگیو حتا اسم سوبین رو هم الان میدونست ...
بومگیو که مشکلی باهاش نداشت ولی سوبین،
کینه ای مخفی نسبت به بومگیو داشت ..
سوبین گلوش رو صاف کرد و گفت
" بنظرت با این دستت بتونی کاری انجام بدی؟!"
بومگیو سرش رو چپ و راست تکون داد و گفت
" نه فکر نمیکنم بتونم کاری انجام بدم ولی برای زنده موندن نیاز به پول دارم و باید هر سریع تر کار پیدا کنم !"
سوبین خندید و گفت
" درسته برای زنده موندن نیاز به پول داری !"
بومگیو گفت
" درسته !"
سوبین به طبقه بالا نگاه کرد چند مرد داشتن با هم حرف میزدن معلوم بود که داشتم بحث میکردند و سخت مشغول بودن
سوبین بلاخره باید چیزی که آزارش میداد رو به بومگیو میگفت
نگاهش رو از بالا گرفت و به بومگیو نگاه کرد
" تلاش کن دور ور یونجون زیاد آفتابی نشی !"
بومگیو اخمی کرد یکی از ابرو هاشو داد بالا و گفت
" اون وقت چرا!؟"
سوبین پوزخندی زد و چند قدم به بومگیو نزدیک شد و گفت
" چون اصلا خوشم نمیاد دوباره بیای توی زندگی یونجون !"
بومگیو تک خندای عصبی کرد و گفت
" به تو مربوطه چیکار کنم چیکار نه !؟"
بومگیو از رفتار ناگهانی سوبین که آنقدر تغییر کرد تعجب کرده بود
سوبین پوزخندی زد و گفت
" البته به من مربوطه
دلم نمی خواهد ذهن یونجون رو درگیر کنی اون دیگه تو رو نمی خواهد ما هم دیگه رو دوست داریم !"
و فقط همین جمله کافی بود با شکسته شدن قلب بومگیو ...
بومگیو حتا صدای شکسته شدن قلبش رو با گوش هایش شنید
بومگیو به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت
" من کاری با یونجون ندارم !"
سوبین گفت
" پس دیگه دور ورش نیا نمی خواهم ذهنش رو درگیر کنی که باعث بشه ناراحت بشه !!"
سوبین چشم هاشو توی حدقه چرخند و گفت
" برات خلاصه کردم نمی خواهم ببینمت اینکه بهت زنگ میزنم و با هم حرف میزنیم همش به خاطر دلسوزیه چون نمی خواهم دینی به تو داشته باشم وگرنه دلم نمی خواهد ببینمت!!!"
سوبین بی توجه به اینکه بومگیو جوابش رو میده یا نه از کنارش رد شد و رفت بومگیو با تعجب و ناراحتی به جای خالی سوبین نگاه کرد
چرا الان احساس میکرد دلش می خواهد گریه کند چرا احساس بدی داشت از خودش متنفر بود چرا آنقدر احمق بود که فکر کرد یونجون ممکنه هنوز دوسش داشته باشه؟!
بومگیو برگشت به طبقه بالا نگاه کرد
یونجون رو دید که ایستاده و از پشت شیشه ها داشت به بومگیو نگاه میکرد و سیگار توی دستش بود ...
بومگیو صورتش رو برگردوند و از اونجا دور شد ...
ادامه دارد ...
ارباب زاده ....
" نمیدونم باید دنبال کار بگردم .."
در طول این یک هفته سوبین و بومگیو باهم خیلی تماس میگرفتن و با هم راحت شده بودن بومگیو حتا اسم سوبین رو هم الان میدونست ...
بومگیو که مشکلی باهاش نداشت ولی سوبین،
کینه ای مخفی نسبت به بومگیو داشت ..
سوبین گلوش رو صاف کرد و گفت
" بنظرت با این دستت بتونی کاری انجام بدی؟!"
بومگیو سرش رو چپ و راست تکون داد و گفت
" نه فکر نمیکنم بتونم کاری انجام بدم ولی برای زنده موندن نیاز به پول دارم و باید هر سریع تر کار پیدا کنم !"
سوبین خندید و گفت
" درسته برای زنده موندن نیاز به پول داری !"
بومگیو گفت
" درسته !"
سوبین به طبقه بالا نگاه کرد چند مرد داشتن با هم حرف میزدن معلوم بود که داشتم بحث میکردند و سخت مشغول بودن
سوبین بلاخره باید چیزی که آزارش میداد رو به بومگیو میگفت
نگاهش رو از بالا گرفت و به بومگیو نگاه کرد
" تلاش کن دور ور یونجون زیاد آفتابی نشی !"
بومگیو اخمی کرد یکی از ابرو هاشو داد بالا و گفت
" اون وقت چرا!؟"
سوبین پوزخندی زد و چند قدم به بومگیو نزدیک شد و گفت
" چون اصلا خوشم نمیاد دوباره بیای توی زندگی یونجون !"
بومگیو تک خندای عصبی کرد و گفت
" به تو مربوطه چیکار کنم چیکار نه !؟"
بومگیو از رفتار ناگهانی سوبین که آنقدر تغییر کرد تعجب کرده بود
سوبین پوزخندی زد و گفت
" البته به من مربوطه
دلم نمی خواهد ذهن یونجون رو درگیر کنی اون دیگه تو رو نمی خواهد ما هم دیگه رو دوست داریم !"
و فقط همین جمله کافی بود با شکسته شدن قلب بومگیو ...
بومگیو حتا صدای شکسته شدن قلبش رو با گوش هایش شنید
بومگیو به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت
" من کاری با یونجون ندارم !"
سوبین گفت
" پس دیگه دور ورش نیا نمی خواهم ذهنش رو درگیر کنی که باعث بشه ناراحت بشه !!"
سوبین چشم هاشو توی حدقه چرخند و گفت
" برات خلاصه کردم نمی خواهم ببینمت اینکه بهت زنگ میزنم و با هم حرف میزنیم همش به خاطر دلسوزیه چون نمی خواهم دینی به تو داشته باشم وگرنه دلم نمی خواهد ببینمت!!!"
سوبین بی توجه به اینکه بومگیو جوابش رو میده یا نه از کنارش رد شد و رفت بومگیو با تعجب و ناراحتی به جای خالی سوبین نگاه کرد
چرا الان احساس میکرد دلش می خواهد گریه کند چرا احساس بدی داشت از خودش متنفر بود چرا آنقدر احمق بود که فکر کرد یونجون ممکنه هنوز دوسش داشته باشه؟!
بومگیو برگشت به طبقه بالا نگاه کرد
یونجون رو دید که ایستاده و از پشت شیشه ها داشت به بومگیو نگاه میکرد و سیگار توی دستش بود ...
بومگیو صورتش رو برگردوند و از اونجا دور شد ...
ادامه دارد ...
- ۳.۰k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط