لایک یادتون نره 🖤🔥
پارت :60
ارباب زاده ...
12:34 شب
سوبین وارد عمارت شد نصف چراغ های عمارت خاموش بودن داشت میرفت سمت طبقه بالا که یکی از خدمتکارا ها گفت
" آقای سوبین دنبال کی میگردین این وقت شب ؟!"
سوبین ایستاد به دختری که اون طرف تر ایستاده بود نگاه کرد و گفت
" دارم میرم اتاق یونجون یونجون توی اتاقشه؟"
دختره با شنیدن این یونجون تعجب کرد کسی حق نداشت اسم کوچیکه یونجون رو به زبون بیاره و الان سوبین آنقدر راحت اسم کوچیکه ارباب رو میآورد به زبون خدمتکار گفت
" نه این اتاقش نیست !"
سوبین با تعجب گفت
" پس کجاست این وقت شب؟"
خدمتکار گفت
" توی اتاق مطالعه هستن ایشون بنظرم مزاحم شون نشید !"
سوبین گفت
" ممنون من دیگه میرم "
سوبین از کنار دختره گذاشت و رفت سمت پله ها از پله ها رفت بالا به سمت اتاق مطالعه حرکت کرد
دیگه داشت دیر میشود سوبین باید هر چه سریعتر به یونجون اعتراف میکرد ..
اما الان وقتش نیست همش همینو میگفت الان وقتش نیست از اینکه آنقدر ترسو بود به خودش لعنت میفرستاد ولی احتمال هر چی که ممکنه اون رو از یونجون دور کنه براش وحشتناک بود
جلوی در اتاق مطالعه یونجون رفت دو بار به در زد منتظر جوابی از طرف یونجون نموند در رو باز کرد یونجون به سوبین نگاه کرد و با تعجب گفت
" هنوز بیداری؟
ولی حدس میزدم تو باشی !"
سوبین در رو بست و به سمت یونجون که پشت میز مطالعه نشسته بود حرکت کرد روی میز کنار یونجون نشست سوبین گفت
" چرا نیومدی اتاقم ؟!"
یونجون نگاهش رو از برگه های روی میز گرفت و به سوبین که روی میز نشسته بود داد با نیشخندی گفت
" اگر میومدم اتاقت ممکن بود دوباره اتفاق چند شب قبل برات بیوفته !!"
سوبین با خجالت گفت
" هی یونجون اینجوری نگو !!"
یونجون خندید و گفت
" اوکی اوکی"
یونجون عینکش رو در آورد و گفت
" راستی امروز به بومگیو چی گفتی حالش رو بد گرفتی !؟"
سوبین با تعجب به یونجون نگاه کرد اون از کجا دیده بود که سوبین با بومگیو حرف زده ؟!
ادامه دارد ...
ارباب زاده ...
12:34 شب
سوبین وارد عمارت شد نصف چراغ های عمارت خاموش بودن داشت میرفت سمت طبقه بالا که یکی از خدمتکارا ها گفت
" آقای سوبین دنبال کی میگردین این وقت شب ؟!"
سوبین ایستاد به دختری که اون طرف تر ایستاده بود نگاه کرد و گفت
" دارم میرم اتاق یونجون یونجون توی اتاقشه؟"
دختره با شنیدن این یونجون تعجب کرد کسی حق نداشت اسم کوچیکه یونجون رو به زبون بیاره و الان سوبین آنقدر راحت اسم کوچیکه ارباب رو میآورد به زبون خدمتکار گفت
" نه این اتاقش نیست !"
سوبین با تعجب گفت
" پس کجاست این وقت شب؟"
خدمتکار گفت
" توی اتاق مطالعه هستن ایشون بنظرم مزاحم شون نشید !"
سوبین گفت
" ممنون من دیگه میرم "
سوبین از کنار دختره گذاشت و رفت سمت پله ها از پله ها رفت بالا به سمت اتاق مطالعه حرکت کرد
دیگه داشت دیر میشود سوبین باید هر چه سریعتر به یونجون اعتراف میکرد ..
اما الان وقتش نیست همش همینو میگفت الان وقتش نیست از اینکه آنقدر ترسو بود به خودش لعنت میفرستاد ولی احتمال هر چی که ممکنه اون رو از یونجون دور کنه براش وحشتناک بود
جلوی در اتاق مطالعه یونجون رفت دو بار به در زد منتظر جوابی از طرف یونجون نموند در رو باز کرد یونجون به سوبین نگاه کرد و با تعجب گفت
" هنوز بیداری؟
ولی حدس میزدم تو باشی !"
سوبین در رو بست و به سمت یونجون که پشت میز مطالعه نشسته بود حرکت کرد روی میز کنار یونجون نشست سوبین گفت
" چرا نیومدی اتاقم ؟!"
یونجون نگاهش رو از برگه های روی میز گرفت و به سوبین که روی میز نشسته بود داد با نیشخندی گفت
" اگر میومدم اتاقت ممکن بود دوباره اتفاق چند شب قبل برات بیوفته !!"
سوبین با خجالت گفت
" هی یونجون اینجوری نگو !!"
یونجون خندید و گفت
" اوکی اوکی"
یونجون عینکش رو در آورد و گفت
" راستی امروز به بومگیو چی گفتی حالش رو بد گرفتی !؟"
سوبین با تعجب به یونجون نگاه کرد اون از کجا دیده بود که سوبین با بومگیو حرف زده ؟!
ادامه دارد ...
- ۲.۸k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط