بازمانده
ادامه پارت ۸
به دست آوردن کوک آسون نبود و نمیخواستم اینجوری از دستش بدم اگه منظورش این باشه که بعد ازاین با اون طرفم.
آیش، یونا کم بود اونم اضافه شد، لعنتی.
تهیونگ ویو
ماشین با سرعت کم تو جادههای آشوبزده حرکت میکرد، سرم تکیه داده بودم به شیشه و غروب خورشید رو نگاه میکردم، خاطرات گذشته نهچندان دور رو مرور میکردم خاطرات شیرین که داشتم.
با غروب خورشید ماهم به پناهگاه رسیدیم، بعد از یهروز حس امنیت داشتیم و شاید امشب رو میتونستیم با آرامش بخوابیم.
لباسهای که با خون مُردهها آلوده شده بود رو عوض کردم و کت نظامی جدیدی تنم کردم، مدتی کوتاهی رو استراحت کردم و بعد به امید اینکه بیتونم ببینمش کادوی که براش گرفته بودم از چادر بیرون شدم، نزدیک صف طولانی که همه منتظر رفتن به دستشویی بودند پیداش کردم، کنارش ایستادم و گفتم:میشه چندلحظه باهم حرف بزنیم.
اول متعجب شد بعد با واگذار کردن دست مینجی به یونا از صف بیرون شد، دنبالم اومد.
گوشهی خلوتِ رو گیر آوردم تا بیتونم راحت باهاش همصحبت بشم، معذب بود و استرس داشتم چون اعتراف کردن سخت بود.
مث همیشه دست بهسینه ایستاده بود و منتظر بود تا سر صحبت رو باز کنم، بعد از کلنجار رفتن با خودم جرئت کردم تا چیزی به زبون بیارم.
دستم رو جلو گرفتم که چشمش به لباس تو دستم خورد.
لباس رو تو دستش گذاشتم و گفتم:امیدوارم دوسش داشته باشی.
و بعد سعی کردم با قدمهای سریع اونجارو ترک کنم که دستم رو کشید و مچ دستم رو محکم گرفت و با چهره متعجب که مطمئنم چرا های زیادی داشت نگام کرد و گفت:دقیقا این واسه چیه؟!
دستم رو از حلقه دستش بیرون آوردم و گفتم:احساساتم نسبت به تو.
و بعد با دو اونجا رو ترک کردم چون مطمئن بودم اگه اونجا بودم اون لباس رو دستم میداد و منو مهمون سیلی میکرد، کارم اشتباه بود و یا درست، نمیدونستم چی میکنم، و چی میگم، چون من دلم رو باخته بودم، بااینکه ممکن بود دوباره حسم خاکستر بشه و نتونم از دست باد نگهدارمش.
غلط املایی بود معذرت 💖
اسلاید بعد:لباس که تهیونگ برای یوری گرفته بود.
امیدوارم ازاین چند پارت لذت بُرده باشین، ممنون میشم نظرتون رو به اشتراک بگذارید و خوشحالم کنین.
و لطفا فقط نگین بعدی، عالیه... لطفا به معنای واقعی نظر بدین.
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.