بازمانده
بازمانده
ادامه پارت ۸
لباسم خونی بود، و بوی خونی که به مشامم میخورد باعث شد تا بالا بیارم...
دوباره دست و صورتم رو شستم و راهی چادر شدم، یونا با صورت رنگ پریده و گودی زیر چشم به نقطهای خیره شده بود، چادر ساکت بود، و هرازگاهی صدا گریه شنیده میشد انگار این اتفاق به مردم پناهگاه فهمونده بود که تو این وضعیت هیچجایی امن نیست حتی پناهگاه و حتی جایی که سربازا باشن.
چون هوا رو به سرد شدن بود، از کوله که توش لباسام بود، یه هودی با شلوار بگ مشکی برداشتم و دوباره از چادر خارج شدم، تو صف دستشویی ایستادم، صفِ طولانی بود ولی باید منتظر میموندم...
-:تو باید کسی باشی که نجاتم داد!
سمت صدا برگشتم و با دختری که شب گذشته از خورده شدن نجاتش داده بودم روبرو شدم به نشانه احترام سرم رو خم کردم و گفتم:بله.
نگاهی به دستم انداخت و بعد گفت:میخوای لباست عوض کنی؟
در جواب سری تکون دادم.
-:باشه دنبالم بیا میتونی تو خوابگاه ما عوض کنی.
یوری:اوه نه نمیخوام مزاحمتون بشم.
-:مزاحم چیه، اگه تو صف واسی ظهر میشه دنبالم بیا.
قدم برداشته بود، با دیدن اینکه من هیچ حرکتی نکردم برگشت و دستم رو گرفت و دنبال خودش کشیدیم.
وارد چادر که نسبت به چادر بازماندهها کوچکتر بود شد، و دستم رو رها کرد و گفت: میخوای بیرون وایسم؟
زیر چشمی چادر رو دید زدم و با خالی بودنش رو کردم بهش و گفتم:اگه امکانش باشه آره.
سر تکون داد و از چادر رفت بیرون، با رفتنش یه گوشه ایستادم و لباسهای جدیدم رو جایگزین لباس قبلی کردم، بعد از اتمام کارم از چادر بیرون شدم و تعظيم کوتاهی انجام دادم کمرم رو صاف کردم و گفتم:ممنونم..
متقابل سرش رو خم کرد و گفت:من باید ممنون باشم تو جونم رو نجات دادی..
لبخند زدم و منتظر ادامه حرفش موندم با دیدن اینکه ساکتم دستش رو جلوم دراز کرد و گفت:من لارام..
دست دادم و گفتم:منم یوری..
با سکوت دوباره سعی کرد جو رو عوض کنه گفت:تو خیلی با استعدادی جوری که حمله میکردی شگفتانگیز بود.
یوری:ممنون توهم تو جنگیدن خوب بودی.
لارا:عه، نه خیلی، ولی بازم ممنون
چون درست نمیتونستم با مردم ارتباط برقرار کنم، بیشتر منتظر میموندم تا لارا حرف بزنه و اونم انگار میدونست برام سخته سعی میکرد باهام صمیمی بشه
لارا:امم، تو و اون پسری که...ام..عه...با فرمانده کیم رفته زن و شوهراین!
ازاینکه همچون فکر میکرد خندم اومد ولی تونستم جلو خندم رو بگیرم سرم رو تکون دادم و گفتم:نه، اون دوستپسرمه
لارا:آهان...
سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:اون خیلی جذابه مواظبش باش
حس خوبی نسبت به حرفش نداشتم، ذهنم درگیر حرفش شد و متوجه رفتنش نشدم، با فکر بهم ریخته دوباره به چادر برگشتم، کنار مینجی زمین دراز کشیدم...
غلط املایی بود معذرت 💖
ادامه پارت ۸
لباسم خونی بود، و بوی خونی که به مشامم میخورد باعث شد تا بالا بیارم...
دوباره دست و صورتم رو شستم و راهی چادر شدم، یونا با صورت رنگ پریده و گودی زیر چشم به نقطهای خیره شده بود، چادر ساکت بود، و هرازگاهی صدا گریه شنیده میشد انگار این اتفاق به مردم پناهگاه فهمونده بود که تو این وضعیت هیچجایی امن نیست حتی پناهگاه و حتی جایی که سربازا باشن.
چون هوا رو به سرد شدن بود، از کوله که توش لباسام بود، یه هودی با شلوار بگ مشکی برداشتم و دوباره از چادر خارج شدم، تو صف دستشویی ایستادم، صفِ طولانی بود ولی باید منتظر میموندم...
-:تو باید کسی باشی که نجاتم داد!
سمت صدا برگشتم و با دختری که شب گذشته از خورده شدن نجاتش داده بودم روبرو شدم به نشانه احترام سرم رو خم کردم و گفتم:بله.
نگاهی به دستم انداخت و بعد گفت:میخوای لباست عوض کنی؟
در جواب سری تکون دادم.
-:باشه دنبالم بیا میتونی تو خوابگاه ما عوض کنی.
یوری:اوه نه نمیخوام مزاحمتون بشم.
-:مزاحم چیه، اگه تو صف واسی ظهر میشه دنبالم بیا.
قدم برداشته بود، با دیدن اینکه من هیچ حرکتی نکردم برگشت و دستم رو گرفت و دنبال خودش کشیدیم.
وارد چادر که نسبت به چادر بازماندهها کوچکتر بود شد، و دستم رو رها کرد و گفت: میخوای بیرون وایسم؟
زیر چشمی چادر رو دید زدم و با خالی بودنش رو کردم بهش و گفتم:اگه امکانش باشه آره.
سر تکون داد و از چادر رفت بیرون، با رفتنش یه گوشه ایستادم و لباسهای جدیدم رو جایگزین لباس قبلی کردم، بعد از اتمام کارم از چادر بیرون شدم و تعظيم کوتاهی انجام دادم کمرم رو صاف کردم و گفتم:ممنونم..
متقابل سرش رو خم کرد و گفت:من باید ممنون باشم تو جونم رو نجات دادی..
لبخند زدم و منتظر ادامه حرفش موندم با دیدن اینکه ساکتم دستش رو جلوم دراز کرد و گفت:من لارام..
دست دادم و گفتم:منم یوری..
با سکوت دوباره سعی کرد جو رو عوض کنه گفت:تو خیلی با استعدادی جوری که حمله میکردی شگفتانگیز بود.
یوری:ممنون توهم تو جنگیدن خوب بودی.
لارا:عه، نه خیلی، ولی بازم ممنون
چون درست نمیتونستم با مردم ارتباط برقرار کنم، بیشتر منتظر میموندم تا لارا حرف بزنه و اونم انگار میدونست برام سخته سعی میکرد باهام صمیمی بشه
لارا:امم، تو و اون پسری که...ام..عه...با فرمانده کیم رفته زن و شوهراین!
ازاینکه همچون فکر میکرد خندم اومد ولی تونستم جلو خندم رو بگیرم سرم رو تکون دادم و گفتم:نه، اون دوستپسرمه
لارا:آهان...
سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:اون خیلی جذابه مواظبش باش
حس خوبی نسبت به حرفش نداشتم، ذهنم درگیر حرفش شد و متوجه رفتنش نشدم، با فکر بهم ریخته دوباره به چادر برگشتم، کنار مینجی زمین دراز کشیدم...
غلط املایی بود معذرت 💖
- ۶.۰k
- ۳۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط