نقاب عشق
نقاب عشق
#پارت۳۰
تهیونگ: ا/ت داری چیکار میکنی ؟این بچه دیگه کیه ؟
ا/ت:خانوادش رو گم کرده کمک کن پیداش کنیم
تهیونگ: باشه
بعد کلی دنبال خانواده ی بچه گشتن بالاخره پیداشون کردیم و بچه رو دادیم بهشون که از خسته گی افتادم تو بغل تهیونگ:
تهیونگ: چت شده ؟
ا/ت:خستم
تهیونگ: بیا بریم خونه
ا/ت:باشه
بدون اینکه خریدی بکنیم از پاساژ اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم .یهو دلم بستی خواست ،بدون هیچ مکث و تردیدی رو به تهیونگ گفتم :
ا/ت:من دلم بستی میخواد
که تهیونگ بدون هیچ حرفی به راهش ادامه داد. هوا سرد بود ،حتی آخرش مجبور شدیم که کاپشن بپوشیم انقدر که سرد بود ولی این خواسته ی من یه کم احمقانه بود .که تهیونگ یهو ماشین رو متوقف کرد و پیاده ،بدون هیچ حرفی رفت بیرون .شیشه ها بخار کرده بود از بس هوا سرد بود که تهیونگ بعد چند دقیقه با یه بستنی و دوتا هات چاکلت گرم سوار ماشین شد .با تعجب و چشم های گرد شده به تهیونگ نگاه کردم که اونارو داد بهم :
تهیونگ: بعد بستنی هات چاکلتت رو بخور تا سرما نخوری !
به ذوق شروع به خوردن بستنی کردم که تهیونگ خندید :
ا/ت:به چی میخندی ؟
تهیونگ: یه جور بستنی رو میخوری انگار قراره از دستت بگیرمش ...آروم بخور
ا/ت:چشم
شروع به خوردن کردم که تموم شد .تهیونگ هات چاکلتم رو داد بهم که خواستم بخورم یه دست جلوی دهنم دیدم. ارباب داشت با دستمال بستنی رو که مثل بچه ها مالونده بودم به کل صورتم رو پاک میکرد که دستمال رو از دستش گرفتم :
ا/ت:خودم میتونم انجامش بدم
"ویو تهیونگ "
ا/ت به طرز خیلی باور نکردنی کیوت شده بود .به خونه که رسیدیم ا/ت مستقیم رفت سمت اتاق منم رفتم سمت ماشین تا چیزی که خریده بودم رو بیارم .رفتم بالا سمت اتاق ا/ت داشت لباس هاشو میزاشت تو کمد که بهش گفتم:
تهیونگ: بیا اینم بزار کنار لباسات
چیزی که تو دستم بود رو گرفت و بهش نگاهی کرد ،تا دیدش یه برقی تو چشمام ظاهر شد و یهو پرید تو بغلم و محکم بغلم کرد .تعجب کرد از این کارش ولی منم متقابل بغلش کردم که بعد چند لحظه ازم جدا شد و گفت:
ا/ت:عا ببخشید یهو خوشحال شدم واسه همین عذر میخوام
که از دستش گرفتم به بغلم کشیدمش
تهیونگ: لازم به عذر خواهی نیست
بااینکه من فقط به یه وارث برای....
ادامه دارد
اسلاید ۱ لباس که تهیونگ برا ا/ت گرفته بود
اسلاید ۲لباس ا/ت برا رفتن به خرید کاپشنش رو بعدا میزارم
اسلاید ۳ لباس تهیونگ برای مهمونی
اسلاید ۴ لباس ا/ت برای مهمونی
#پارت۳۰
تهیونگ: ا/ت داری چیکار میکنی ؟این بچه دیگه کیه ؟
ا/ت:خانوادش رو گم کرده کمک کن پیداش کنیم
تهیونگ: باشه
بعد کلی دنبال خانواده ی بچه گشتن بالاخره پیداشون کردیم و بچه رو دادیم بهشون که از خسته گی افتادم تو بغل تهیونگ:
تهیونگ: چت شده ؟
ا/ت:خستم
تهیونگ: بیا بریم خونه
ا/ت:باشه
بدون اینکه خریدی بکنیم از پاساژ اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم .یهو دلم بستی خواست ،بدون هیچ مکث و تردیدی رو به تهیونگ گفتم :
ا/ت:من دلم بستی میخواد
که تهیونگ بدون هیچ حرفی به راهش ادامه داد. هوا سرد بود ،حتی آخرش مجبور شدیم که کاپشن بپوشیم انقدر که سرد بود ولی این خواسته ی من یه کم احمقانه بود .که تهیونگ یهو ماشین رو متوقف کرد و پیاده ،بدون هیچ حرفی رفت بیرون .شیشه ها بخار کرده بود از بس هوا سرد بود که تهیونگ بعد چند دقیقه با یه بستنی و دوتا هات چاکلت گرم سوار ماشین شد .با تعجب و چشم های گرد شده به تهیونگ نگاه کردم که اونارو داد بهم :
تهیونگ: بعد بستنی هات چاکلتت رو بخور تا سرما نخوری !
به ذوق شروع به خوردن بستنی کردم که تهیونگ خندید :
ا/ت:به چی میخندی ؟
تهیونگ: یه جور بستنی رو میخوری انگار قراره از دستت بگیرمش ...آروم بخور
ا/ت:چشم
شروع به خوردن کردم که تموم شد .تهیونگ هات چاکلتم رو داد بهم که خواستم بخورم یه دست جلوی دهنم دیدم. ارباب داشت با دستمال بستنی رو که مثل بچه ها مالونده بودم به کل صورتم رو پاک میکرد که دستمال رو از دستش گرفتم :
ا/ت:خودم میتونم انجامش بدم
"ویو تهیونگ "
ا/ت به طرز خیلی باور نکردنی کیوت شده بود .به خونه که رسیدیم ا/ت مستقیم رفت سمت اتاق منم رفتم سمت ماشین تا چیزی که خریده بودم رو بیارم .رفتم بالا سمت اتاق ا/ت داشت لباس هاشو میزاشت تو کمد که بهش گفتم:
تهیونگ: بیا اینم بزار کنار لباسات
چیزی که تو دستم بود رو گرفت و بهش نگاهی کرد ،تا دیدش یه برقی تو چشمام ظاهر شد و یهو پرید تو بغلم و محکم بغلم کرد .تعجب کرد از این کارش ولی منم متقابل بغلش کردم که بعد چند لحظه ازم جدا شد و گفت:
ا/ت:عا ببخشید یهو خوشحال شدم واسه همین عذر میخوام
که از دستش گرفتم به بغلم کشیدمش
تهیونگ: لازم به عذر خواهی نیست
بااینکه من فقط به یه وارث برای....
ادامه دارد
اسلاید ۱ لباس که تهیونگ برا ا/ت گرفته بود
اسلاید ۲لباس ا/ت برا رفتن به خرید کاپشنش رو بعدا میزارم
اسلاید ۳ لباس تهیونگ برای مهمونی
اسلاید ۴ لباس ا/ت برای مهمونی
۱۴.۴k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.