نقاب عشق
نقاب عشق
#پارت۳۱
وارث برای شرکتم میخواستم ولی کم کم احساس میکنم دارم عاشق ا/ت میشم . خسته بودیم واسه همین که تا لباسامون رو عوض کردیم بی هوش شدیم .
صبح از خواب پاشدم و به ا/ت نگاه کردم ،بیش از حد زیبا بود به بوسه ی رو پیشونیش گذاشتم و به سمت آشپز خونه رفتم .آجوما داشت داشت آشپزی میکرد و منم خواستم که کمی کرم بریزم که یهو آجوما با ملاقه زد تو کلم:
آجوما:ارباب کیم چند بار بهتون بگم که وارد آشپز خونه نشوید
تهیونگ: عا ببخشید ببخشید (خنده)
آجوما:صبح بخیر
تهیونگ: وای آجوما .....(خنده از ته دل)
که ا/ت خمیازه کنان داشت میومد سمت آشپز خونه که با دیدن منو آجوما راهش رو کج کرد و به سمت در رفت ،که همزمان با آجوما خندمون گرفت.
"ویو ا/ت "
<<عاشق کسی باش که میدانی برایت میماند!...>>
داشتم کتاب میخوندم که این جمله توجهم رو جلب کرد .
ا/ت:چه جلمه ی زیبایی
همیشه از اینکه عاشق بشم میترسیدم ولی به این باور داشتم که عشق زیباست و داشتمش زیباتر .ولی اینکه آیا اون شخص برایت میماند؟آیا عاشق شدن به اون شخص درست است؟همیشه این سوال ها تو ذهنتون میآد ....!
از اتاق خارج شدم و به سمت پایین قهوه بخورم ...تهیونگ مهمون داشت و آجوما هم در حال پذیرایی از اون ها بود که اون مرد برام خیلی آشنا اومد ،اون مرد خیلی شبیه پدرم بود .با خودم گفتم نکنه پدر باشه ولی اون رفته بود پس اون کیه ؟
کمی که فکر کردم دیدم که اون مرد عمومه .زن عموم و دختر عموم هم اونجا بود .از همون اول از سمت عموم و خانوادش همش تحقیر میشدم .بدون اهمیت بهشون به سمت آشپز خونه رفتم و یه قهوه درست کردم و به سمت اتاقم داشتم میرفتم که :
ع.ا/ت:آقای کیم ازتون خواهش میکنم بزارید تو شرکت تون سرمایه گذاری کنم .لطفا اجازه بدین اینکارو بکنم ...!
تهیونگ: گفتم که نمیشه ....
عمو میخواد سرمایه گذاری کنه ....هع ،راهم رو ادامه دادم و به اتاقم رفتم .
"ویو یه ساعت بعد "
بعد یه ساعت کتاب خوندنم تموم شد .حوصلم سر رفته بود واسه همین رفتم سمت حیاط تا یه چوبی چیزی پیدا کنم و باهاش یه مجسمه بسازم.همین که پام رو از در خونه گذاشتن بیرون یه چوب که مناسب بود چشمم رو گرفت ،زود به سمتش دویدم تا برش دارم که دوباره صدای بحث کیم تهیونگ با عموم نظرم رو جلب کرد:
ع.ا/ت:جناب کیم خواهش میکنم اجازه بدین
تهیونگ: گفتم که نمیشه لطفا از اینجا برید ...!
ع.ا/ت:ولی قربان....(که چشمم به ا/ت میفته)
ع.ا/ت:ببینم این ا/ت نیست ؟...عا این ا/ته که !
تهیونگ: چی ؟شما همسر منو میشناسید ؟
ع.ا/ت:همسر ....
ادامه دارد
بعد قرن ها اومدم
#پارت۳۱
وارث برای شرکتم میخواستم ولی کم کم احساس میکنم دارم عاشق ا/ت میشم . خسته بودیم واسه همین که تا لباسامون رو عوض کردیم بی هوش شدیم .
صبح از خواب پاشدم و به ا/ت نگاه کردم ،بیش از حد زیبا بود به بوسه ی رو پیشونیش گذاشتم و به سمت آشپز خونه رفتم .آجوما داشت داشت آشپزی میکرد و منم خواستم که کمی کرم بریزم که یهو آجوما با ملاقه زد تو کلم:
آجوما:ارباب کیم چند بار بهتون بگم که وارد آشپز خونه نشوید
تهیونگ: عا ببخشید ببخشید (خنده)
آجوما:صبح بخیر
تهیونگ: وای آجوما .....(خنده از ته دل)
که ا/ت خمیازه کنان داشت میومد سمت آشپز خونه که با دیدن منو آجوما راهش رو کج کرد و به سمت در رفت ،که همزمان با آجوما خندمون گرفت.
"ویو ا/ت "
<<عاشق کسی باش که میدانی برایت میماند!...>>
داشتم کتاب میخوندم که این جمله توجهم رو جلب کرد .
ا/ت:چه جلمه ی زیبایی
همیشه از اینکه عاشق بشم میترسیدم ولی به این باور داشتم که عشق زیباست و داشتمش زیباتر .ولی اینکه آیا اون شخص برایت میماند؟آیا عاشق شدن به اون شخص درست است؟همیشه این سوال ها تو ذهنتون میآد ....!
از اتاق خارج شدم و به سمت پایین قهوه بخورم ...تهیونگ مهمون داشت و آجوما هم در حال پذیرایی از اون ها بود که اون مرد برام خیلی آشنا اومد ،اون مرد خیلی شبیه پدرم بود .با خودم گفتم نکنه پدر باشه ولی اون رفته بود پس اون کیه ؟
کمی که فکر کردم دیدم که اون مرد عمومه .زن عموم و دختر عموم هم اونجا بود .از همون اول از سمت عموم و خانوادش همش تحقیر میشدم .بدون اهمیت بهشون به سمت آشپز خونه رفتم و یه قهوه درست کردم و به سمت اتاقم داشتم میرفتم که :
ع.ا/ت:آقای کیم ازتون خواهش میکنم بزارید تو شرکت تون سرمایه گذاری کنم .لطفا اجازه بدین اینکارو بکنم ...!
تهیونگ: گفتم که نمیشه ....
عمو میخواد سرمایه گذاری کنه ....هع ،راهم رو ادامه دادم و به اتاقم رفتم .
"ویو یه ساعت بعد "
بعد یه ساعت کتاب خوندنم تموم شد .حوصلم سر رفته بود واسه همین رفتم سمت حیاط تا یه چوبی چیزی پیدا کنم و باهاش یه مجسمه بسازم.همین که پام رو از در خونه گذاشتن بیرون یه چوب که مناسب بود چشمم رو گرفت ،زود به سمتش دویدم تا برش دارم که دوباره صدای بحث کیم تهیونگ با عموم نظرم رو جلب کرد:
ع.ا/ت:جناب کیم خواهش میکنم اجازه بدین
تهیونگ: گفتم که نمیشه لطفا از اینجا برید ...!
ع.ا/ت:ولی قربان....(که چشمم به ا/ت میفته)
ع.ا/ت:ببینم این ا/ت نیست ؟...عا این ا/ته که !
تهیونگ: چی ؟شما همسر منو میشناسید ؟
ع.ا/ت:همسر ....
ادامه دارد
بعد قرن ها اومدم
۷.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.