نقاب عشق

نقاب عشق
#پارت۲۹
شدو چراغ ها روشن شد .با یه میز ناهار و یه دسته گل روی یه صندلی مواجه شدم ...*جان ؟*به پشتم نگاه کردم ، ارباب که داشت نگام میکرو مواجه شدم ...:
تهیونگ: خب ...راستش امروز تولدت بود و نمیدونستم از چی خوشت میاد واسه همین خواستم اینجوری سوپرایز ت کنم (جدی)
ا/ت:خب ....
تهیونگ: و اینکه تولدت مبارک
ا/ت:ممنون ...این واقعا خیلی برام ارزش داره ...تشکر(با یه لبخند ملیح)
تهیونگ: بفرمایید
ا/ت:تشکر .
باورم نمی شد که ارباب تولدی که خودم هم یادم نبود رو میدونست .تا حالا جشن تولدی به این زیبایی نداشتم .بعد ناهار داشتم تلویزیون میدیم که ارباب اومدو گفت:
تهیونگ: ا/ت پاشو بریم خرید
ا/ت :چی خرید ...ولی ارباب من چیزی نیاز ندارم !
تهیونگ: امروز تولدت بود و من برات کادو نخریدم پاشو بریم خودت هر چی دوست داشتی بخر و اینکه دیگه بهم نگو ارباب بگو تهیونگ فهمیدی ؟(جدی)
ا/ت:چشم ارب....تهیونگ
تهیونگ: پاشو برو آماده شو
ا/ت:چشم
رفتم سمت اتاق یه استایل ساده و راحت زدم و اومدم بیرون .هوا کمی بارونی بود و حس حال قشنگ و رومانتیکی به آدم میداد ...توی راه همش به این فکر میکردم که آخرین تولدم کی بود ؟آخر کادوم رو کی گرفتم ؟و آخرین بار کی کیک خوردم ؟از ناراحتی یه آهی کشیدم و سرم رو پنجره تکیه دادم .داشت بارون میبارید و زیبا بود ،بالاخره رسیدیم به پاساژ خریدی .همه ی این پاساژ همش مارک بود ،لباساش ،کیفاش،کفش هاش ،عطر هاش ....همه چیش .با تعجب به ارباب نگاه کردم که از دستم گرفت و بردتم داخل پاساژ .حتی تو خوابم فکر نمیکردم یه روز بیام این پاساژ تا خرید کنم .یه ذوق عجیبی توی دلم بود و حس خوبی داشتم که چشمم به یه لباس زیبا افتاد ،با اینکه زیبا و شیک بود ولی قیمتش بالا بود واسه همین زیر لبی گفتم:
ا/ت:خوشگله ...
که یهو ارباب ایستاد :
تهیونگ: ا/ت چند لحظه ی همینجا صبر کن تا من بیام ...باشه
به علامت باشه سرم رو بالا و پایین کردم .بعد رفتن ارباب نگاهم به یه بچه افتاد که تنهایی اونجا نشسته بود داشت گریه میکرد ،به اطراف نگاهی انداختم کسی نبود اما یه نفر با لباس های مشکی و یه آب نبات دستش داشت میرفت سمت اون بچه که ...:
ا/ت:خانوم کوچولو اینجا چیکار میکنی ؟
قبل اینکه اون مرده نزدیک این بچه بشه رفتم سمتش و شروع به حرف زدن باهاش کردم که با دیدن من اون مرد راهش رو کج کرد :
کوچولو:مامان و بابام رو نمی تونم پیدا کنم ...میترسم(گریه ،اسمی به ذهنم نرسید واسه همین کوچولو مینویسم)
میدونستم ترسیده واسه همین تو بغلم گرفتمش و ایستادم:
کوچولو:خاله دارید چیکار میکنی ؟منو بزار زمین
ا/ت:بیا دنبال مامان و بابات بگردیم
کوچولو:واقعا کمکم میکنید ‌؟
ا/ت:اره
کوچولو:ممنون خاله
همینطور به اطراف نگاه میکردم که تهیونگ اومد:
تهیونگ: ا/ت ....
ادامه دارد
دیدگاه ها (۱)

نقاب عشق#پارت۳۰تهیونگ: ا/ت داری چیکار میکنی ‌؟این بچه دیگه ک...

خب بچه ها اگه نمیدونید قضیه از چه قراره حتما هایلایت چالش رو...

نقاب عشق #پارت۲۸تهیونگ: الان این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ ا...

نقاب عشق#پارت۲۷جین:ِآروم باش داداشی آروم باش (بغل کردن تهیون...

وقتی تو دعوا بهت آسیب میزنن و بیهوش میشینامجون:(بغض کرده) بی...

love Between the Tides²⁹م: تو خونه ی ما براش نامه نوشته بودی...

love Between the Tides²³م:شما چند وقته همو میشناسید؟ با سرعت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط