نقاب عشق
نقاب عشق
#پارت۲۸
تهیونگ: الان این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
ا/ت:دارم فیلم میبینم ...(لبخند)
تهیونگ: تو خوابت نمیاد بچه ؟
ا/ت:تازه ساعت ۸ شب از خواب بیدار شدم (همچنان لبخند)
تهیونگ: تو خوابت نمیبره منم باید نخوابم ؟...هویی
ا/ت:بیا اینور دارم فیلم میبینم
با دستم ارباب رد کشیدم اینور و شروع به سریال دیدن کردم 😁😎
تهیونگ: ا/ت پاشو برو بکپ
ا/ت:خواب نمیاد
تهیونگ: پاش....عه من دنبال این فیلم بود ...
ا/ت:آرع ،فیلم خیلی خوبیه
تهیونگ: اره یه تو بچگی با هیونگ دیدم
به ارباب نگاه کردم
ا/ت:خوش به حالت من ندیدم ...خخخخ
تهیونگ: بی مزه
داشتم فیلم رو با شور هیجان میدیدم که صدای خروپف یه نفر هواسم رو پرت کرد :
ا/ت:ارباب ...ارباب
تهیونگ: ها چیه چی شده ؟
ا/ت:آروم بخواب همین
تهیونگ: باشه
دوباره داشتم فیلم رو میدیدم که یه چیزی روی شونم احساس کردم ،ارباب سرش رو گذاشته بود رو شونم و خوابیده بود .با اینکه نقاب تو صورتش بود با پیژامه خیلی کیوت شده بود
"ویو ا/ت"
صبح از خواب بیدار شدم و به سمت دستشویی رفتم .هنوز هیچ کدوم از خدمتکارا برنگشته بود ،خونه خالی خالی بود :
ا/ت:پس اینا کجان ؟
به سمت آشپز خونه رفتم و شروع کردم به صبحونه درست کردن .تا ظهر همینجوری تو خونه تنها بود که صدای زنگ تلفنی از طبقه ی بالا به گوشم رسید .گوشی خودم تو جیبم بود و ارباب هم خونه نبود پس اون گوشی کیه ؟
به سمت بالا رفتم صدای گوشی از اتاق ته راهرو میومد که همه ی خدمتکارا راجبش شایعاتی میگفتن .همه میگفتن که توی اون اتاق یه نفر هست که چند ساله اونجاست و بیرون نمیاد و بعضی هاشونم میگفتن که یه خدمتکار به خاطر شایعه پرکنی راجب به پدر ارباب اونجا زندانی شده بود و طی مدتی مرده و بعضی شب ها صدای گریه اش به گوش میرسه .با اینکه ترسیده بودم یواش در زدم که صدا زنی توجهم رو جلب کرد ....به صداش میخورد که خیلی جون نباشه :
۰۰۰:کیه ؟
در و باز کرد ،همه جا تاریک تاریک بود .هیچی دیده نمی شد ،داشتم دنبال کلید چراغ میگشتم که دوتا دست جلوی چشمام ظاهر شد ...دستام شروع به لرزیدن کردن و بدنم یخ زد .کل وجودم از ترس پر شده بود که یهو اون دست ها منو به سمت کشیدن ...وقتی با اونا به اون سمت رفتم دوست ها چشمام برداشته شد و ...
ادامه دارد
#پارت۲۸
تهیونگ: الان این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
ا/ت:دارم فیلم میبینم ...(لبخند)
تهیونگ: تو خوابت نمیاد بچه ؟
ا/ت:تازه ساعت ۸ شب از خواب بیدار شدم (همچنان لبخند)
تهیونگ: تو خوابت نمیبره منم باید نخوابم ؟...هویی
ا/ت:بیا اینور دارم فیلم میبینم
با دستم ارباب رد کشیدم اینور و شروع به سریال دیدن کردم 😁😎
تهیونگ: ا/ت پاشو برو بکپ
ا/ت:خواب نمیاد
تهیونگ: پاش....عه من دنبال این فیلم بود ...
ا/ت:آرع ،فیلم خیلی خوبیه
تهیونگ: اره یه تو بچگی با هیونگ دیدم
به ارباب نگاه کردم
ا/ت:خوش به حالت من ندیدم ...خخخخ
تهیونگ: بی مزه
داشتم فیلم رو با شور هیجان میدیدم که صدای خروپف یه نفر هواسم رو پرت کرد :
ا/ت:ارباب ...ارباب
تهیونگ: ها چیه چی شده ؟
ا/ت:آروم بخواب همین
تهیونگ: باشه
دوباره داشتم فیلم رو میدیدم که یه چیزی روی شونم احساس کردم ،ارباب سرش رو گذاشته بود رو شونم و خوابیده بود .با اینکه نقاب تو صورتش بود با پیژامه خیلی کیوت شده بود
"ویو ا/ت"
صبح از خواب بیدار شدم و به سمت دستشویی رفتم .هنوز هیچ کدوم از خدمتکارا برنگشته بود ،خونه خالی خالی بود :
ا/ت:پس اینا کجان ؟
به سمت آشپز خونه رفتم و شروع کردم به صبحونه درست کردن .تا ظهر همینجوری تو خونه تنها بود که صدای زنگ تلفنی از طبقه ی بالا به گوشم رسید .گوشی خودم تو جیبم بود و ارباب هم خونه نبود پس اون گوشی کیه ؟
به سمت بالا رفتم صدای گوشی از اتاق ته راهرو میومد که همه ی خدمتکارا راجبش شایعاتی میگفتن .همه میگفتن که توی اون اتاق یه نفر هست که چند ساله اونجاست و بیرون نمیاد و بعضی هاشونم میگفتن که یه خدمتکار به خاطر شایعه پرکنی راجب به پدر ارباب اونجا زندانی شده بود و طی مدتی مرده و بعضی شب ها صدای گریه اش به گوش میرسه .با اینکه ترسیده بودم یواش در زدم که صدا زنی توجهم رو جلب کرد ....به صداش میخورد که خیلی جون نباشه :
۰۰۰:کیه ؟
در و باز کرد ،همه جا تاریک تاریک بود .هیچی دیده نمی شد ،داشتم دنبال کلید چراغ میگشتم که دوتا دست جلوی چشمام ظاهر شد ...دستام شروع به لرزیدن کردن و بدنم یخ زد .کل وجودم از ترس پر شده بود که یهو اون دست ها منو به سمت کشیدن ...وقتی با اونا به اون سمت رفتم دوست ها چشمام برداشته شد و ...
ادامه دارد
۹.۲k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.