𝒃𝒂𝒅 𝒃𝒐𝒚
𝒃𝒂𝒅 𝒃𝒐𝒚
𝒔𝒆𝒂𝒔𝒐𝒏:²
part:¹¹
مشغول تمیز کردن اتاقش بودم و خودش هم یه جا نشسته بود و داشت بهم نگا میکرد که بعد از چند دقیقه صدایی این سکوت طولانی مدت رو شکست..یکی از خدمتکارا اومد و گفت
~عالیجناب بابت مزاحم شدنم معذرت میخوام...
_حرفتو بزن
~ملکه مادر میخوان شما رو ببینن
_بهش بگو دارم میام
~چشم
بعد از گفتن حرفش رفت
_تو
+بله
_میبینم که دیگه گیج نمیزنی
نیشخندی با حرص تحویلش دادم و با لحنی که حرص و نفرت توش پر بود به حرف اومدم
+چیزی میخواستین بگین عالی...جناب؟
_هوم...تو هم باهام میای بریم پیش مادرم
+ولی به نظرم اومدن من زیادم ضروری نیس
_اتفاقا برعکس،خیلیم ضروریه
+چه گیری دادی به من
_میای یا نه؟
+نه
_باشه پس خودت خواستی
+چی؟!
اومد سمتم و تو بغلش گرفت و بلندم کرد
+هی...منو بذار زمیننن
_نمیذارم مشکلیه؟
+اره هس...خیلیم هس
+چون این کارو یه پادشاه انجام میده هیچ اشکالی نداره
چاره ای جز محکم بغل کردنش نداشتم چون اگه ولش میکردم با سر میفتادم زمین... همینطور تا دم در اتاق ملکه مادر تو بغلش بودم تا اینکه رسیدیم و منو گذاشت زمین
_چقدر سنگینی...کمرم شکست
+اگه منو مجبور به کاری کنی آخرش همین میشه
_اگه نمک ریختنت تموم شد اینجا وایسا یکم بعد میام
+باشه
_کاری نکنیا...به چیزیم دست نزن...از جاتم تکون نخور باشه؟
+هوم...باشه حله
_خوبه
رفت داخل و سرش رو به نشونه احترام به بزرگتر به پایین انداخت
_کاری داشتید باهام مادر؟
÷آره...راستش میخواستم راجع به موضوعی باهات صحبت کنم
_بفرمایید
÷یه راست میرم سر اصل مطلب،پسرم تو دیگه بزرگ شدی و الان تو تو سن ۲۶ سالگی هستی و میدونی که پدرت هم کم کم داره پیر میشه و بهتر از هرکسی میدونی که بعد از پدرت تو قراره پادشاه بشی اما بر اساس وصیت پدرت تو قبل از پادشاه شدن باید ازدواج کنی..!
_متاسفم مادر ولی متوجه حرفاتون نشدم
÷حرفام خیلی واضحه ولی اگه متوجه نشدی یه بار دیگه بهت میگم،منظورم اینه که ازدواج کنی
_ولی من هنوز آماده ازدواج کردن نیستم
مادر نیشخندی به پسرش تحویل داد و گفت
÷اماده نیستی؟تو خبر داری وقتی پدرت ازدواج کرد چند سالش بود؟!
_اخه من و اون خیلی باهم فرق میکنیم
÷از فردا نجیب ترین و زیباترین دختران هر خاندان رو به قصر دعوت میکنیم و یکیو یه عنوان عروس خانوادمون انتخاب میکنیم...میتونی بری
_چشم
دم رفتن بود که برگشت
_حتی دختر خاندانی که باهاشون دشمنیم...؟مثل خاندان کیم..؟!
÷بله!!حالا هم برو!
_چشم...
ادامه دارد...
برا پارت بعدی ۲۵ لایک و ۲۶۵ فالوور
#فیک_بی_تی_اس #فیک #بی_تی_اس #اسمات #وانشات #سناریو #شوگا #تهیونگ #جونگکوک #جین #جیمین #جیهوپ #نامجون
𝒔𝒆𝒂𝒔𝒐𝒏:²
part:¹¹
مشغول تمیز کردن اتاقش بودم و خودش هم یه جا نشسته بود و داشت بهم نگا میکرد که بعد از چند دقیقه صدایی این سکوت طولانی مدت رو شکست..یکی از خدمتکارا اومد و گفت
~عالیجناب بابت مزاحم شدنم معذرت میخوام...
_حرفتو بزن
~ملکه مادر میخوان شما رو ببینن
_بهش بگو دارم میام
~چشم
بعد از گفتن حرفش رفت
_تو
+بله
_میبینم که دیگه گیج نمیزنی
نیشخندی با حرص تحویلش دادم و با لحنی که حرص و نفرت توش پر بود به حرف اومدم
+چیزی میخواستین بگین عالی...جناب؟
_هوم...تو هم باهام میای بریم پیش مادرم
+ولی به نظرم اومدن من زیادم ضروری نیس
_اتفاقا برعکس،خیلیم ضروریه
+چه گیری دادی به من
_میای یا نه؟
+نه
_باشه پس خودت خواستی
+چی؟!
اومد سمتم و تو بغلش گرفت و بلندم کرد
+هی...منو بذار زمیننن
_نمیذارم مشکلیه؟
+اره هس...خیلیم هس
+چون این کارو یه پادشاه انجام میده هیچ اشکالی نداره
چاره ای جز محکم بغل کردنش نداشتم چون اگه ولش میکردم با سر میفتادم زمین... همینطور تا دم در اتاق ملکه مادر تو بغلش بودم تا اینکه رسیدیم و منو گذاشت زمین
_چقدر سنگینی...کمرم شکست
+اگه منو مجبور به کاری کنی آخرش همین میشه
_اگه نمک ریختنت تموم شد اینجا وایسا یکم بعد میام
+باشه
_کاری نکنیا...به چیزیم دست نزن...از جاتم تکون نخور باشه؟
+هوم...باشه حله
_خوبه
رفت داخل و سرش رو به نشونه احترام به بزرگتر به پایین انداخت
_کاری داشتید باهام مادر؟
÷آره...راستش میخواستم راجع به موضوعی باهات صحبت کنم
_بفرمایید
÷یه راست میرم سر اصل مطلب،پسرم تو دیگه بزرگ شدی و الان تو تو سن ۲۶ سالگی هستی و میدونی که پدرت هم کم کم داره پیر میشه و بهتر از هرکسی میدونی که بعد از پدرت تو قراره پادشاه بشی اما بر اساس وصیت پدرت تو قبل از پادشاه شدن باید ازدواج کنی..!
_متاسفم مادر ولی متوجه حرفاتون نشدم
÷حرفام خیلی واضحه ولی اگه متوجه نشدی یه بار دیگه بهت میگم،منظورم اینه که ازدواج کنی
_ولی من هنوز آماده ازدواج کردن نیستم
مادر نیشخندی به پسرش تحویل داد و گفت
÷اماده نیستی؟تو خبر داری وقتی پدرت ازدواج کرد چند سالش بود؟!
_اخه من و اون خیلی باهم فرق میکنیم
÷از فردا نجیب ترین و زیباترین دختران هر خاندان رو به قصر دعوت میکنیم و یکیو یه عنوان عروس خانوادمون انتخاب میکنیم...میتونی بری
_چشم
دم رفتن بود که برگشت
_حتی دختر خاندانی که باهاشون دشمنیم...؟مثل خاندان کیم..؟!
÷بله!!حالا هم برو!
_چشم...
ادامه دارد...
برا پارت بعدی ۲۵ لایک و ۲۶۵ فالوور
#فیک_بی_تی_اس #فیک #بی_تی_اس #اسمات #وانشات #سناریو #شوگا #تهیونگ #جونگکوک #جین #جیمین #جیهوپ #نامجون
۱۳.۴k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.