عشق مرگ
عشق ، مرگ
∆تو الان چند روز بود که از جیمین جدا شدی چونکه به اجبار باباش با دختر عموش نامزد کرد و عاشقشم بود فقط می خواست سر یه فرصت بهت بگه اون به تو گفت ولی تو باور نکردی و حالا فهمیدی که تقصیر اون نبوده و عاشقشم بوده تو اونو بخشیدی ولی هنوزم دوسش داشتی و سر کار میرفتی
ویو ات
+سلام اسم من جانگ ات هست و میرم سر کار و ۲۸ سالمه و یک ماهه که با جیمین بهم زدم و اون نامزد کرده هوف زندگی همینه رفتم یه لباس پوشیدم و رفتم سر کار یه چند روزه که همش پیام تحدید امیز برام میاد ولی اهمیت نمیدم
+سلام اقای کیم
@ات ببخشید ولی تو اخراجی
+چ..چرا
@چونکه جایگزین داری ممنون میشم وسایلتو جمع کنی
+چشم(ناراحت)
+بهتر از این نمیشه وسایلامو جمع کردم و اخرین پروژمو دادم ساعت تقریبا هشت بود و هوا تاریک شده بود و از شرکت زدم بیرون و رفتم سمت خونه تو راه همش احساس میکردم که یه نفر پشت سرمه داشتم برمیگشتم که یهو با چیزی که جلوی دهنم قرار گرفت بیهوش شدم
ویو کوک
-تو دفتر بودم که بادیگارد اومد و گفت که یونا رو گرفتن و ات هم همینطور خیلی نگران شدم دیدم یه ادرس پیامک شد برام فوری باز کردم این ادرس یه خرابه بود فوری رفتم به اون ادرس که جک رو دیدم اون دشمنمه ات و یونا رو گرفت
/خب اقای جعون انتخاب کن کدوم این دختره یا اکست ولی بدون اگر انتخاب نکردی هردوشونو میکشم(تنفگو گرفت دستش)
ویو ات
+من نمیتونم بدون جعون زندگی کنم و اون هم رفت من ترجیح میدم بمیرم هیچ حسی نداشتم فقط به چشمای کوک زل زده بودم
∆پسر مونده بود بین دو تا از عزیز ترین کساش اسلحه رو از دست مرد کشید یونا داشت تقلا میکرد ولی ات فقط بهش زل زده بود پسر نشونه گرفت به سمت یونا ولی ات با چشمای پر از تقلا نگاهش کرد که اسلحه رو گرفت سمتش
∆عشق زندگیش رو هدف گرفت خودش عشقش رو بهش شروع کرد خودشم با مرگش تمومش کرد اسلحه رو قلاف کرد و زد مستقیم به قلب دخترش ولی نزاشت بیوفته و گرفتش توی اغوشش دختر اروم دستشو پیش پسر اورد پسر فقط گریه میکرد
+ک..کوکی.....کو...کوکی..من....م..مید...میدونی..اخخ نباید...گ..گریه کنی....خو..خواهش ...میکنم....م..مراقب...خودت باش
-ات تو جایی نمیری بگو که نمیری ات نرو دلم برات تنگ میشه میشه نری
+ک..کیوتم ...م...من باید برم ...خ.. خداحا...
∆دختر دستش افتاد ولی پسر فقط به یه گوشه خیره شده بود جسم سرد و بیجون دختر رو توی بغلش کشید و بلند بلند داد میزد و گریه میکرد حتی یونای بی رحم هم گریه میکرد
یک سال بعد
-ات عشقم خوبی هه هه فکر کردی تولدتو یادم رفت نه بابا تو تنها ..(بغض کرد)عشق منی چطور یادم بره ...ات ات....حرفات هنوز تو ذهنمه همه میگن تو مردی بلند شو ثابت کن که هنوز میتونیم بریم داخل مغازه ها نودل بخوریم یا بریم بستنی فروشی
∆ولی دخترش رفته بود اونم توی اسمونا
∆تو الان چند روز بود که از جیمین جدا شدی چونکه به اجبار باباش با دختر عموش نامزد کرد و عاشقشم بود فقط می خواست سر یه فرصت بهت بگه اون به تو گفت ولی تو باور نکردی و حالا فهمیدی که تقصیر اون نبوده و عاشقشم بوده تو اونو بخشیدی ولی هنوزم دوسش داشتی و سر کار میرفتی
ویو ات
+سلام اسم من جانگ ات هست و میرم سر کار و ۲۸ سالمه و یک ماهه که با جیمین بهم زدم و اون نامزد کرده هوف زندگی همینه رفتم یه لباس پوشیدم و رفتم سر کار یه چند روزه که همش پیام تحدید امیز برام میاد ولی اهمیت نمیدم
+سلام اقای کیم
@ات ببخشید ولی تو اخراجی
+چ..چرا
@چونکه جایگزین داری ممنون میشم وسایلتو جمع کنی
+چشم(ناراحت)
+بهتر از این نمیشه وسایلامو جمع کردم و اخرین پروژمو دادم ساعت تقریبا هشت بود و هوا تاریک شده بود و از شرکت زدم بیرون و رفتم سمت خونه تو راه همش احساس میکردم که یه نفر پشت سرمه داشتم برمیگشتم که یهو با چیزی که جلوی دهنم قرار گرفت بیهوش شدم
ویو کوک
-تو دفتر بودم که بادیگارد اومد و گفت که یونا رو گرفتن و ات هم همینطور خیلی نگران شدم دیدم یه ادرس پیامک شد برام فوری باز کردم این ادرس یه خرابه بود فوری رفتم به اون ادرس که جک رو دیدم اون دشمنمه ات و یونا رو گرفت
/خب اقای جعون انتخاب کن کدوم این دختره یا اکست ولی بدون اگر انتخاب نکردی هردوشونو میکشم(تنفگو گرفت دستش)
ویو ات
+من نمیتونم بدون جعون زندگی کنم و اون هم رفت من ترجیح میدم بمیرم هیچ حسی نداشتم فقط به چشمای کوک زل زده بودم
∆پسر مونده بود بین دو تا از عزیز ترین کساش اسلحه رو از دست مرد کشید یونا داشت تقلا میکرد ولی ات فقط بهش زل زده بود پسر نشونه گرفت به سمت یونا ولی ات با چشمای پر از تقلا نگاهش کرد که اسلحه رو گرفت سمتش
∆عشق زندگیش رو هدف گرفت خودش عشقش رو بهش شروع کرد خودشم با مرگش تمومش کرد اسلحه رو قلاف کرد و زد مستقیم به قلب دخترش ولی نزاشت بیوفته و گرفتش توی اغوشش دختر اروم دستشو پیش پسر اورد پسر فقط گریه میکرد
+ک..کوکی.....کو...کوکی..من....م..مید...میدونی..اخخ نباید...گ..گریه کنی....خو..خواهش ...میکنم....م..مراقب...خودت باش
-ات تو جایی نمیری بگو که نمیری ات نرو دلم برات تنگ میشه میشه نری
+ک..کیوتم ...م...من باید برم ...خ.. خداحا...
∆دختر دستش افتاد ولی پسر فقط به یه گوشه خیره شده بود جسم سرد و بیجون دختر رو توی بغلش کشید و بلند بلند داد میزد و گریه میکرد حتی یونای بی رحم هم گریه میکرد
یک سال بعد
-ات عشقم خوبی هه هه فکر کردی تولدتو یادم رفت نه بابا تو تنها ..(بغض کرد)عشق منی چطور یادم بره ...ات ات....حرفات هنوز تو ذهنمه همه میگن تو مردی بلند شو ثابت کن که هنوز میتونیم بریم داخل مغازه ها نودل بخوریم یا بریم بستنی فروشی
∆ولی دخترش رفته بود اونم توی اسمونا
- ۴.۴k
- ۰۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط