فیک ١٨
فیک ١٨
ویو هانول
وقتی بیدار شدم دیدم روی تختم ولی من یادمه که روی زمین خوابیده بودم
ایششش عوضی اومده منو گذاشته روی تخت
بلند شدم رفتم سمته در دستگیره رو کشیدم پایین باز شد
عجب
رفتم بیرون با دیدنه خونه یه حسه بدی بهم دست داد
چرا آنقدر بی روح همچی مشکی رفتم پایین دیدم خدمتکار صف کشیدن همشون سراشون پایین چرا آنقدر عجیب
صف دنبال کردم رسیدم به میزه غذا خوری دیدم کوک داره غذا میخوره این بدبختا رو نگه داشته
بنده
کوک با دیدنه هانول از غذاش دست کشید و بلند گفت
کوک:ببین کی اینجاست خانمه جئون
هانول:فامیلتو نزار روی من 😡
کوک:باشه عصبی نشو حالا هم بیا بشین غذا بخور
هانول میخواست بشینه که کوک گفت
کوک:نه اونجا نشین اینجا جات هست (اشاره کرد به پاش
هانول:نگاه همین آلانی که هیچی نمیگم برو خدارو شکر کن
کوک:منو عصبی نکن زود بیا بشین (داد
هانول هیچی نگفت چون ترسید پس رفت روی پای کوک نشست
هانول شروع کرد به خوردن کمی بعد احساس کرد چیزی زیره
پاش هست سریع فهمید چی شده پس از روی پای کوک بلند شد سریع
کوک: خوشت اومد
هانول :بی ادب
هانول سریع رفت سمته حال و به سمته مبل رفت و نشست تا فکر کنه چطوری فرار کنه
وی کوک
صبح که بیدار شدم رفتم حموم بعد که اومدم بیرون لباس
پوشیدم رفتم سمته اتاقه هانول کلیدو انداختم در رو باز کردم رفتم تو دیدم خوابه یه بوسای روی لبش زدم و از اتاق
اومدم بیرون در رو قفل نکردم تا وقتی بیدار شد بیاد بیرون
رفتم پایین که صبحونه بخورم وسطای غذا بودم که هانول اومد
میخواست دور از من می خواست بشینه عصبی شدم بهش گفتم که روی پام بشینه تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد
هع
وقتی نشست تحریک شده بودم
خودش هم فهمید سریع بلند شد
گزارش نده توله........
ویو هانول
وقتی بیدار شدم دیدم روی تختم ولی من یادمه که روی زمین خوابیده بودم
ایششش عوضی اومده منو گذاشته روی تخت
بلند شدم رفتم سمته در دستگیره رو کشیدم پایین باز شد
عجب
رفتم بیرون با دیدنه خونه یه حسه بدی بهم دست داد
چرا آنقدر بی روح همچی مشکی رفتم پایین دیدم خدمتکار صف کشیدن همشون سراشون پایین چرا آنقدر عجیب
صف دنبال کردم رسیدم به میزه غذا خوری دیدم کوک داره غذا میخوره این بدبختا رو نگه داشته
بنده
کوک با دیدنه هانول از غذاش دست کشید و بلند گفت
کوک:ببین کی اینجاست خانمه جئون
هانول:فامیلتو نزار روی من 😡
کوک:باشه عصبی نشو حالا هم بیا بشین غذا بخور
هانول میخواست بشینه که کوک گفت
کوک:نه اونجا نشین اینجا جات هست (اشاره کرد به پاش
هانول:نگاه همین آلانی که هیچی نمیگم برو خدارو شکر کن
کوک:منو عصبی نکن زود بیا بشین (داد
هانول هیچی نگفت چون ترسید پس رفت روی پای کوک نشست
هانول شروع کرد به خوردن کمی بعد احساس کرد چیزی زیره
پاش هست سریع فهمید چی شده پس از روی پای کوک بلند شد سریع
کوک: خوشت اومد
هانول :بی ادب
هانول سریع رفت سمته حال و به سمته مبل رفت و نشست تا فکر کنه چطوری فرار کنه
وی کوک
صبح که بیدار شدم رفتم حموم بعد که اومدم بیرون لباس
پوشیدم رفتم سمته اتاقه هانول کلیدو انداختم در رو باز کردم رفتم تو دیدم خوابه یه بوسای روی لبش زدم و از اتاق
اومدم بیرون در رو قفل نکردم تا وقتی بیدار شد بیاد بیرون
رفتم پایین که صبحونه بخورم وسطای غذا بودم که هانول اومد
میخواست دور از من می خواست بشینه عصبی شدم بهش گفتم که روی پام بشینه تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد
هع
وقتی نشست تحریک شده بودم
خودش هم فهمید سریع بلند شد
گزارش نده توله........
۲۸.۹k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.