درخواستی«وقتی تو ساحل میبینتت»
درخواستی«وقتی تو ساحل میبینتت»
سونگمین:« تو و دوستت اسم یکی از کافه های معروف کره که در ساحل قرار داشت رو خیلی شنیده بودید ..یک روز تعطیل تصمیم گرفتید به اون مکان برید و خوشبگذونید..ساعت تقریبا 8 شب بود و
وقتی به مقصدتون رسیدید و وارد کافه شدید میزی انتخواب کردین که رو به دریا بود و میتونستید ساحل رو ببینید
تصمیم گرفتین چیزی سفارش بدین..گارسون رو صدا زدی
گارسونی جوان و با قیافه جذاب سمتتون اومد
دوستت که خیلی از اون پسر خوشش اومده بود و همش با خنده نگاهش میکرد ولی جوابی از پسر روبه روش نمیگرفت
« ..اوم..یک لاته با شیر..و یک ایس امریکانو برای من بیارید..»
پسر سفارش هاتون رو گرفت وقتی سرش رو بالا اورد تا مطمئن بشه چیز دیگه ایی نیاز ندارید با تو روبه رو شد که داشتی با مهربونی بهش نگاه میکردی
اول مست چشمات و بعد خنده ایی محوی که بر لب داشتی شد ..به خودش اومد و سرش رو پایین انداخت
«چ..چیز دیگه ایی لازم ندارید؟؟»
«نه..ممنونم»
سونگمین سری تکون داد و با عجله سمت ستونی که نزدیکیه اشپز خونه بود رفت
هنوز چند دقیقه ایی از اشناییتون نمیگذشت که همچین دل شوریی داشت ..نفسش بند اومد و دستش رو سمت جیبش برد و اسپری آسمش رو در اورد و سمت دهنش برد
بعد از دو تا پافی که زد تونست به درستی نفس بکشه
از پشت ستون نگاهی به شماها که داشتید با خنده حرف میزدید کرد
دوباره پشت ستون پناه برد..میخواست سمت اشپزخونه بره که با حرف دوستت خشکش زد
«هیی..ا.ت 7 سالت که نیست 17 سالته...اینقدر بچه نباش»
احساس کرد ضربان قلبش دیگه نمیزنه..سعی کرد خودش رو اروم کنه و سمت پیشخوان کافه رفت و سفارش هاتون رو داد
بعد از اینکه کارش با پیشخوان تموم شد ...دوباره نیم نگاهی به شما دوتا کرد
همینطور که داشت نگاهت میکرد ..سرت رو با خنده سمتش چرخوندی
سریع سرش رو سمت مخالفت چرخوند و به راهش ادامه داد
همش با خودش حرف میزد ..
«..یعنی 17 سالشه..یعنی 10 سال از من کوچیکتره..»
ناله ایی کرد و سعی کرد ذهنش رو خالی از هرچیزی کنه..و ..ذهنش هم همش درگیره تو بود..نمیتونست تورو از ذهنش بیرون کنه هنوز لبخندی که بهش زدی داخل سرش همش مرور میشد..
نفس عمیقی کشید و سمت دیگه ایی از کافه رفت
"هانورا"
سونگمین:« تو و دوستت اسم یکی از کافه های معروف کره که در ساحل قرار داشت رو خیلی شنیده بودید ..یک روز تعطیل تصمیم گرفتید به اون مکان برید و خوشبگذونید..ساعت تقریبا 8 شب بود و
وقتی به مقصدتون رسیدید و وارد کافه شدید میزی انتخواب کردین که رو به دریا بود و میتونستید ساحل رو ببینید
تصمیم گرفتین چیزی سفارش بدین..گارسون رو صدا زدی
گارسونی جوان و با قیافه جذاب سمتتون اومد
دوستت که خیلی از اون پسر خوشش اومده بود و همش با خنده نگاهش میکرد ولی جوابی از پسر روبه روش نمیگرفت
« ..اوم..یک لاته با شیر..و یک ایس امریکانو برای من بیارید..»
پسر سفارش هاتون رو گرفت وقتی سرش رو بالا اورد تا مطمئن بشه چیز دیگه ایی نیاز ندارید با تو روبه رو شد که داشتی با مهربونی بهش نگاه میکردی
اول مست چشمات و بعد خنده ایی محوی که بر لب داشتی شد ..به خودش اومد و سرش رو پایین انداخت
«چ..چیز دیگه ایی لازم ندارید؟؟»
«نه..ممنونم»
سونگمین سری تکون داد و با عجله سمت ستونی که نزدیکیه اشپز خونه بود رفت
هنوز چند دقیقه ایی از اشناییتون نمیگذشت که همچین دل شوریی داشت ..نفسش بند اومد و دستش رو سمت جیبش برد و اسپری آسمش رو در اورد و سمت دهنش برد
بعد از دو تا پافی که زد تونست به درستی نفس بکشه
از پشت ستون نگاهی به شماها که داشتید با خنده حرف میزدید کرد
دوباره پشت ستون پناه برد..میخواست سمت اشپزخونه بره که با حرف دوستت خشکش زد
«هیی..ا.ت 7 سالت که نیست 17 سالته...اینقدر بچه نباش»
احساس کرد ضربان قلبش دیگه نمیزنه..سعی کرد خودش رو اروم کنه و سمت پیشخوان کافه رفت و سفارش هاتون رو داد
بعد از اینکه کارش با پیشخوان تموم شد ...دوباره نیم نگاهی به شما دوتا کرد
همینطور که داشت نگاهت میکرد ..سرت رو با خنده سمتش چرخوندی
سریع سرش رو سمت مخالفت چرخوند و به راهش ادامه داد
همش با خودش حرف میزد ..
«..یعنی 17 سالشه..یعنی 10 سال از من کوچیکتره..»
ناله ایی کرد و سعی کرد ذهنش رو خالی از هرچیزی کنه..و ..ذهنش هم همش درگیره تو بود..نمیتونست تورو از ذهنش بیرون کنه هنوز لبخندی که بهش زدی داخل سرش همش مرور میشد..
نفس عمیقی کشید و سمت دیگه ایی از کافه رفت
"هانورا"
۱۳.۹k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.