درخواستی«وقتی تو ساحل میبینتت..»
درخواستی«وقتی تو ساحل میبینتت..»
جونگین:« دستبندی که مادرش براش هدیه گرفته بود رو داخل ساحل گم کرده بود ..نیم ساعتی میشد که داشت دنباله دستبندش میگشت ولی پیداش نمیکرد
هوا تقریبا تاریک شده بود ..اهی از سر نادونی و دست و پا چلفتیش کرد ..روی ماسه های ساحل نشست و خودش رو همش سرزنش میکرد
کسی به شونش زد
«ببخشید»
جونگین سرش رو با بی حوصلگی سمت صدا برگردوند
هوا الان کاملا تاریک شده بود ولی نور ماه صورت شخص رو روشن میکرد ...درسته هوا تاریک بود ..ولی جونگین انگار با اون نور کمه ماه هم میتونست زیبایی های اون دختر رو ببینه
با همون زبانی که دختر ازش سوال کرده بود با لکنت جواب داد
«ب..بله»
«اوه..خداروشکر ..میتونید انگلیسی حرف بزنید؟»
«ب..بله»
دختر دستش رو سمت جیبش برد و شئ در اورد و سمت پسر گرفت
«این دستبند ماله شماست؟؟»
جونگین بالاخره دست از نگاه کردن دختر برداشت و چشماش رو سمت دست دختر چرخوند
«ا..اوه اره ..این ماله منه»
بالاخره از رو ماسه ها بلند شد و سمت دختر رفت و دستبندش رو از دختر گرفت
«م..ممنونم»
دختره از خجالت خنده ایی کرد
«اوهوم..خواهش میکنم..بیشتر مراقبش باشین »
میخواست بره ولی پسر اجازه نداد و جلوی دختر رو گرفت
«ش...شما..»
تا وقتی میخواست حرفش رو بزنه چشمش به لباس دختر خورد که فرم مدرسه تنش بود
اسم دختر روی یونیفرمش بود
«ا.ت..»
دختر با تعجب جواب داد
«بله؟»
«اه..هیچی..اسمتون ا.ت درسته؟»
«بله..تازه چند ماه که اومدم ولی..هنوز نتونستم درست کره ایی صحبت کنم..ی..یعنی میفهمم ولی درست نمیتونم جواب بدم..دارم تازه کره ایی رو یاد میگیرم»
«ا..از کجا میاید»
«ایران..خب..من در ایران به دنیا اومدم برای یک سال رفتن امریکا ..الان هم بورسیه شدم برای اینجا..17 سالمه»
جدا نمیفهمید ...درکی نداشت که چرا عاشق کسی شده که 10 سال از خودش کوچیکتره..تازه اونو دیده بود ولی میخواست همش باهاش حرف بزنه..به هر بهونه ایی که شده
«ب..بخشید ولی من باید برم»
دختر دستش رو از دست جونگین جدا کرد و از ساحل بیرون رفت
ولی جونگین هنوز سرجاش بود
« ا.ت..چه اسم قشنگی»
"هانورا"
جونگین:« دستبندی که مادرش براش هدیه گرفته بود رو داخل ساحل گم کرده بود ..نیم ساعتی میشد که داشت دنباله دستبندش میگشت ولی پیداش نمیکرد
هوا تقریبا تاریک شده بود ..اهی از سر نادونی و دست و پا چلفتیش کرد ..روی ماسه های ساحل نشست و خودش رو همش سرزنش میکرد
کسی به شونش زد
«ببخشید»
جونگین سرش رو با بی حوصلگی سمت صدا برگردوند
هوا الان کاملا تاریک شده بود ولی نور ماه صورت شخص رو روشن میکرد ...درسته هوا تاریک بود ..ولی جونگین انگار با اون نور کمه ماه هم میتونست زیبایی های اون دختر رو ببینه
با همون زبانی که دختر ازش سوال کرده بود با لکنت جواب داد
«ب..بله»
«اوه..خداروشکر ..میتونید انگلیسی حرف بزنید؟»
«ب..بله»
دختر دستش رو سمت جیبش برد و شئ در اورد و سمت پسر گرفت
«این دستبند ماله شماست؟؟»
جونگین بالاخره دست از نگاه کردن دختر برداشت و چشماش رو سمت دست دختر چرخوند
«ا..اوه اره ..این ماله منه»
بالاخره از رو ماسه ها بلند شد و سمت دختر رفت و دستبندش رو از دختر گرفت
«م..ممنونم»
دختره از خجالت خنده ایی کرد
«اوهوم..خواهش میکنم..بیشتر مراقبش باشین »
میخواست بره ولی پسر اجازه نداد و جلوی دختر رو گرفت
«ش...شما..»
تا وقتی میخواست حرفش رو بزنه چشمش به لباس دختر خورد که فرم مدرسه تنش بود
اسم دختر روی یونیفرمش بود
«ا.ت..»
دختر با تعجب جواب داد
«بله؟»
«اه..هیچی..اسمتون ا.ت درسته؟»
«بله..تازه چند ماه که اومدم ولی..هنوز نتونستم درست کره ایی صحبت کنم..ی..یعنی میفهمم ولی درست نمیتونم جواب بدم..دارم تازه کره ایی رو یاد میگیرم»
«ا..از کجا میاید»
«ایران..خب..من در ایران به دنیا اومدم برای یک سال رفتن امریکا ..الان هم بورسیه شدم برای اینجا..17 سالمه»
جدا نمیفهمید ...درکی نداشت که چرا عاشق کسی شده که 10 سال از خودش کوچیکتره..تازه اونو دیده بود ولی میخواست همش باهاش حرف بزنه..به هر بهونه ایی که شده
«ب..بخشید ولی من باید برم»
دختر دستش رو از دست جونگین جدا کرد و از ساحل بیرون رفت
ولی جونگین هنوز سرجاش بود
« ا.ت..چه اسم قشنگی»
"هانورا"
۱۰.۹k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.