درخواستی«وقتی تو ساحل میبینتت..»
درخواستی«وقتی تو ساحل میبینتت..»
فلیکس:« برای همکاری برند ها شما دو نفر رو انتخاب کردن ..وقتی ماشین های هردوتون به ساحل رسیدن تو اول تو از ماشین خارج شدی ..برای عکس برداری آمادت کردن ..وقتی عکس برداری شروع شد تو اول بودی
همینطور که فلیکس داشت آماده میشد بهت خیره نکاه میکرد..اصلا حواسش به دور و اطرافش نبود
عکس برداری تو تموم شد و نوبت فلیکس بود دید داری با تلفن حرف میزنی ولی هیچی از حرف هایی که میزدی نمیفهمید
«ب..ببخشید»
از یکی از استف ها پرسید
«ایشون«به تو اشاره کرد» دارن به چه زبونی حرف ..حرف میزنن؟»
استف سری چرخوند
«اوه..خانم ا.ت ..ایشون به زبان فارسی حرف میزنن»
فلیکس سرش رو پایین انداخت
«اوه فهمیدم»
استف رفت ..فلیکس سرش رو روبه تو که داشتی طرفش میومدی برگردوند
«اقای لی ..از همکاری با شما لذت بردم»
دستت رو سمت فلیکس گرفتی ..دستت رو با بهت گرفت
«م..منم همینطور»
لبخندی زدی ولی تا میخواستی بری دستت رو گرفت
«ببخشید..»
با تعجب سرت رو سمتش برگردوندی
«بله..؟»
«اقای لی نوبت شماست»
استف گفت ولی فلیکس همینطور بهت خیره شده بود
استف یکبار اسمت رو بهش گفته بود ولی بادش نمیومد از این بهونه استفاده کرد
«ا..اسمتون..»
«اوه معذرت میخوام...من ا.ت هستم»
«چ..چرا اینقدر معذبانه حرف میزنید»
سرت رو پایین انداختی و لبخند ملیحی به فیس متعجب فلیکس زدی
«خب..شما 28 سالتونه ..بی ادبی میشه با 10 سال از خودم بزرگتر با گستاخی رفتار کنم»
فلیکس با بهت زدگی دستت رو ول کرد ..بعد از چند دقیقه به خودش اومد
«ا..اوه بله ..درست میگید..فکر کنم هردومون باید بریم»
«بله ..میبینمتون آقای لی»
پشتت رو بهش کردی و رفتی
کسی که عاشقش شده بود 18 ساله بود..این رو نمیتونست درک کنه
«اقای لی»
«ب..بله»
«باید برای عکسبرداری..»
«بله میدونم»
نگاهی به پشتش انداخت و راه افتاد
"هانورا"
فلیکس:« برای همکاری برند ها شما دو نفر رو انتخاب کردن ..وقتی ماشین های هردوتون به ساحل رسیدن تو اول تو از ماشین خارج شدی ..برای عکس برداری آمادت کردن ..وقتی عکس برداری شروع شد تو اول بودی
همینطور که فلیکس داشت آماده میشد بهت خیره نکاه میکرد..اصلا حواسش به دور و اطرافش نبود
عکس برداری تو تموم شد و نوبت فلیکس بود دید داری با تلفن حرف میزنی ولی هیچی از حرف هایی که میزدی نمیفهمید
«ب..ببخشید»
از یکی از استف ها پرسید
«ایشون«به تو اشاره کرد» دارن به چه زبونی حرف ..حرف میزنن؟»
استف سری چرخوند
«اوه..خانم ا.ت ..ایشون به زبان فارسی حرف میزنن»
فلیکس سرش رو پایین انداخت
«اوه فهمیدم»
استف رفت ..فلیکس سرش رو روبه تو که داشتی طرفش میومدی برگردوند
«اقای لی ..از همکاری با شما لذت بردم»
دستت رو سمت فلیکس گرفتی ..دستت رو با بهت گرفت
«م..منم همینطور»
لبخندی زدی ولی تا میخواستی بری دستت رو گرفت
«ببخشید..»
با تعجب سرت رو سمتش برگردوندی
«بله..؟»
«اقای لی نوبت شماست»
استف گفت ولی فلیکس همینطور بهت خیره شده بود
استف یکبار اسمت رو بهش گفته بود ولی بادش نمیومد از این بهونه استفاده کرد
«ا..اسمتون..»
«اوه معذرت میخوام...من ا.ت هستم»
«چ..چرا اینقدر معذبانه حرف میزنید»
سرت رو پایین انداختی و لبخند ملیحی به فیس متعجب فلیکس زدی
«خب..شما 28 سالتونه ..بی ادبی میشه با 10 سال از خودم بزرگتر با گستاخی رفتار کنم»
فلیکس با بهت زدگی دستت رو ول کرد ..بعد از چند دقیقه به خودش اومد
«ا..اوه بله ..درست میگید..فکر کنم هردومون باید بریم»
«بله ..میبینمتون آقای لی»
پشتت رو بهش کردی و رفتی
کسی که عاشقش شده بود 18 ساله بود..این رو نمیتونست درک کنه
«اقای لی»
«ب..بله»
«باید برای عکسبرداری..»
«بله میدونم»
نگاهی به پشتش انداخت و راه افتاد
"هانورا"
۱۲.۴k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.