حصار تنهایی من پارت ۲۴
#حصار_تنهایی_من #پارت_۲۴
-مگه حواسی ام برام مونده که بخواد جایی باشه... از دست کارای بابات عاصی شدم ..ده سال یه بار پیداش نمیشه وقتی هم که میاد شر با خودش میاره.
با ترس گفتم: اتفاقی افتاده؟
با بغض گفت: هنوز نه ولی اگه پولو جور نکنیم خونه خراب می شیم.
- چی میگی مامان؟
- امروز یکی اومده بود دم خونه، گفت به اصغر بگو اگه پولو جور نکنه یه جور دیگه تسویه حساب می کنیم.
پوزخندی زدم و گفتم: چیه حالا نگران حال اونی؟ولش کن بذار هر بلایی که می خوان سرش بیارن.
دستامو گرفت. با ترس تو چشمام خیره شد وگفت: اون دیگه برای من به اندازه دمپایی هم ارزش نداره ...من نگران توام .می ترسم یه بلایی سر تو بیارن. تو این آدما رو نمیشناسی...
- من اصلا نمی دونم اینایی که تو میگی کی هستن. لازم هم نیست بترسی . هیچ غلطی نمی تونن بکنن ...حالا هم به جای اینکه اینجا نشستی پاشو برو تو اینجا گرمه.
- میگم آیناز کاش یه مدت می رفتی پیش خالت بمونی؟
- مامان چی میگی؟ برم پیش یه خانمی که حتی یه بار هم ندیدمش ..فکرشو نکن بلند شو بریم تو
گونه شو بوسیدم و با خودم بلندش کردم ... کاش مامانم حرف باباشو گوش می کرد با اصغر که الان بابای منه ازدواج نمی کرد هرچند کسی آینده رو نمی تونه پیش بینی کنه...
***
دم در خیاطی بودم که صدای بوق ماشین اومد. برگشتم دیدم نسترنه. با عصبانیت پیاده شد، درماشینو محکم کوبید، با اخم اومد طرفم و گفت: دیروز چت بود؟ ها؟
با تعجب نگاش می کردم. قیافه آدمای خودخواهو به خودش گرفت وگفت: ببین عزیزم می دونم خوشگلم ولی لازم نیست انقدر بهم خیره بشی ...حالا بگو دیروز چه مرگت بود؟
یه نفسی کشیدم و گفتم :علیک سلام! می خوای همین جا وایسی حرف بزنی؟
- نه نه...بریم تو .
بازوهامو گرفت، کشید برد تو دفترش. بازومو از دستش کشیدم و نشستم روی مبل. اونم خودشو چسبوند به من.
بهش گفتم: می شه یه ذره از من فاصله بگیری؟ بوی عطرت داره خفم میکنه!
- برو بابا ...حالا بگو دیروز چت بود ...
شونه هامو انداختم بالا و گفتم: دیروز بابام اومده بود.
-همین؟
- پس چی؟ می خواستی مقاله تحویلت بدم؟
-مگه حواسی ام برام مونده که بخواد جایی باشه... از دست کارای بابات عاصی شدم ..ده سال یه بار پیداش نمیشه وقتی هم که میاد شر با خودش میاره.
با ترس گفتم: اتفاقی افتاده؟
با بغض گفت: هنوز نه ولی اگه پولو جور نکنیم خونه خراب می شیم.
- چی میگی مامان؟
- امروز یکی اومده بود دم خونه، گفت به اصغر بگو اگه پولو جور نکنه یه جور دیگه تسویه حساب می کنیم.
پوزخندی زدم و گفتم: چیه حالا نگران حال اونی؟ولش کن بذار هر بلایی که می خوان سرش بیارن.
دستامو گرفت. با ترس تو چشمام خیره شد وگفت: اون دیگه برای من به اندازه دمپایی هم ارزش نداره ...من نگران توام .می ترسم یه بلایی سر تو بیارن. تو این آدما رو نمیشناسی...
- من اصلا نمی دونم اینایی که تو میگی کی هستن. لازم هم نیست بترسی . هیچ غلطی نمی تونن بکنن ...حالا هم به جای اینکه اینجا نشستی پاشو برو تو اینجا گرمه.
- میگم آیناز کاش یه مدت می رفتی پیش خالت بمونی؟
- مامان چی میگی؟ برم پیش یه خانمی که حتی یه بار هم ندیدمش ..فکرشو نکن بلند شو بریم تو
گونه شو بوسیدم و با خودم بلندش کردم ... کاش مامانم حرف باباشو گوش می کرد با اصغر که الان بابای منه ازدواج نمی کرد هرچند کسی آینده رو نمی تونه پیش بینی کنه...
***
دم در خیاطی بودم که صدای بوق ماشین اومد. برگشتم دیدم نسترنه. با عصبانیت پیاده شد، درماشینو محکم کوبید، با اخم اومد طرفم و گفت: دیروز چت بود؟ ها؟
با تعجب نگاش می کردم. قیافه آدمای خودخواهو به خودش گرفت وگفت: ببین عزیزم می دونم خوشگلم ولی لازم نیست انقدر بهم خیره بشی ...حالا بگو دیروز چه مرگت بود؟
یه نفسی کشیدم و گفتم :علیک سلام! می خوای همین جا وایسی حرف بزنی؟
- نه نه...بریم تو .
بازوهامو گرفت، کشید برد تو دفترش. بازومو از دستش کشیدم و نشستم روی مبل. اونم خودشو چسبوند به من.
بهش گفتم: می شه یه ذره از من فاصله بگیری؟ بوی عطرت داره خفم میکنه!
- برو بابا ...حالا بگو دیروز چت بود ...
شونه هامو انداختم بالا و گفتم: دیروز بابام اومده بود.
-همین؟
- پس چی؟ می خواستی مقاله تحویلت بدم؟
۸.۰k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.