هفتآسمون

#هفت_آسمون💕
#پارت_18💕


دیانا💓
با چیزی که دیدم سر جام خشکم زد
داریوش...... به مامان و بابا سلام کردم
_ تو.... تو..... اینجا چیکار میکنی
داریوش= سلام عزیزم
_ به من نگو عزیزم
رو به مامان بابا کردم
_ شما به این گفتید بیاد اینجا
مامان= عزیزم ببین....
بابا= من گفتم.... من برای کارم اعزام شدم به کانادا میخام ترو سر و سامون بدم و با خیال راحت برم و میخام با داریوش ازدواج کنی....
با جمله آخر بابا زبونم بند اومده بود.... ینی چی همش جمله آخرش تو سرم اکو میشد
و میخام با داریوش ازدواج کنی
و میخام با داریوش ازدواج کنی
و میخام با داریوش ازدواج کنی
_ بابا.... شما.... اخه.....
بابا= آخه و اما و اگر نداریم پس‌فردا عقد و عروسی و با هم میگیریم و منم با خیال راحت میرم کانادا
_ من با داریوش ازدواج نمیکنم(با داد و گریه)
_ تو غلط میکنی.... پس میخای چیکار کنی...ها(با داد)
_ من با این ازدواج نمیکنم من یکی دیگرو دوست دارم(با داد و گریه)
رفتم تو اتاقم و درو محکم بستم و قفل کردم
کیفمو تو حال جا گذاشتم بابا هی در میزد
بابا= گوه خوردی که یکی دیگرو دوست داری...... درو باز کن ببینم.... بت میگم درو باز کن
مامان= آروم باش بابک(بابای دیانا_شخصیت خیالی) دیانا جان درو باز کن مامان
بغل کمد نشسته بودم و زانو هامو بغل کرده بودم و فقط گریه میکردم
چقد دوست داشتم الان ارسلان پیشم بود
دیگه صدای بابا و داریوش نمیومد بعد چند دقیقه مامان گفت
مامان= عزیزم.... دیانا... بیا درو باز کن بابات و داریوش رفتن بیرون عزیزم
دیدگاه ها (۹)

مامان دیانا💟دیدم کیف دیانا رو مبل درشو باز کردم گوشیشو بردا‌...

دیانا🦉داشتم تند تند پشت سر هم چرت و پرت میگفتم و گریه میکردم...

#هفت_آسمون🖤#پارت_17🖤دیانا🖤که یهو گوشیم زنگ خورد دیدم بابامه ...

دیانا✨خیلی دل درد داشتم فهمیدم که صندلی رو کثیف کردم خیلی حا...

وقتی دخترشو دوست نداشت 💔پارت آخردکتر: خوشبختانه خطر رفع شده....

چرا حرف منو باور نمیکنی

همیشگی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط