پارت 7
پارت 7
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
وارد اتاق که شدم گرامافون را روشن کردم و خودمو روی تخت انداختم... نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفت :< اکرم خانوم کجایی که دیانات داره پرپر میشه. >
چشمانم رو بستم و با فکر به فیلم برداری فردا و مرور دیالوگ ها به خواب رفتم.
****
نسیمی که به پرده های بزرگ اتاق میخورد باعث کنار رفتنش از پنجره های قدی و افتادن نور به چشمام
میشد... رومو برگردوندم اما نه!دیگه خوابم نمیبرد ای لعنت به این شانس!
با کلافگی رو تخت نشستم و نفسمو بیرون دادم، اینم میشد زندگی؟ روز از نو روزی از نو!
بلند شدم و
سرویس بهداشتی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم بیرون اومدم که همزمان گوشی زنگ خورد... بازم مهشاد!
دیانا :< بله؟ >
مهشاد :< سلام عزیزم با محراب داریم میام دنبالت تا نیم ساعت دیگه آماده باش. >
و قطع کرد.. خنده اش گرفت و رو به گوشی خاموش گفت :< لااقل میزاشتی جواب سلامتو بدم دختر! >
به آشپزخانه رفتم و سریع یه قهوه برای خودم درست کردم و همراه یه کیک کاکائویی خوردم، ساعت7صبح بودو 9صبح فیلم برداری شروع میشد... لباس هام رو پوشید و آرایش خاص خودمو رو صورتم پیاده کردم...
به لابی رفتم که محراب و مهشاد رو نشسته روی مبل های دیدم، با دیدنم به سمتم اومدن و سلام کردند.
دیانا :< سلام بریم تا دیر نشده >
وارد ون مشکی رنگ با شیشه های دودی شدیم، سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو گفتم :< هنوزم خوابم میاد... باید از این به بعد قرارهای فیلم برداری رو جوری تنظیم کنم که به خوابم لطمه نخوره. >
مهشاد ریز خندید و گفت :< تو که همش با امیری کار داری.میتونی باهاش حرف بزنی بزن. >
پوفی کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون گفتم :< عمرا از این به بعد تو فیلماش بازی کنم چه برسه به حرف زدن باهاش >
به شهرک رسیدیم... محراب در ون را باز کرده و مهشاد دستش را برای کمک به سمتم دراز کرد و با شوخی گفت :< افتخار میدی پرنسس؟ >
خندیدم و گفتم :< فشار خون نگیری این همه نمک داری >
خندید و دستمو کشید که کم بود با اون کفشای پاشنه بلند بیوفته زمین ولی خودش جمعم کرد و با کمک مهشاد پایین اومدم...
وشگونی از بازوش گرفتم و آروم گفتم :< بالاخره که بعدا میبینمت اونوقت میدونم چیکارت کنم >
به سمت کانکس رفتم و لباس های صحنه را پوشیدم، پشت میز
گریم نشستم و گریمور بعد از گریم کردن کارش تموم شد و روی صحنه رفتم، فردا آخرین روز فیلم برداری بود.
ساعت 2 بعد از ظهر شده بود و آخرین سکانس فیلمرداری هم گرفتیم، با لبخند خسته ای به سمت کانکس برای تعویض لباس میرفتم که با صدای شقایق بازیگر نقس مکمل که از قضا رقیبمم بود سری چرخوندم... چقدر از این دختر با اون لبای کش اومده و صدای پر عشوه ی لوسش بدم می اومد!
پوفی کشیدم و گفتم :< چیزی شده؟ >
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
وارد اتاق که شدم گرامافون را روشن کردم و خودمو روی تخت انداختم... نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفت :< اکرم خانوم کجایی که دیانات داره پرپر میشه. >
چشمانم رو بستم و با فکر به فیلم برداری فردا و مرور دیالوگ ها به خواب رفتم.
****
نسیمی که به پرده های بزرگ اتاق میخورد باعث کنار رفتنش از پنجره های قدی و افتادن نور به چشمام
میشد... رومو برگردوندم اما نه!دیگه خوابم نمیبرد ای لعنت به این شانس!
با کلافگی رو تخت نشستم و نفسمو بیرون دادم، اینم میشد زندگی؟ روز از نو روزی از نو!
بلند شدم و
سرویس بهداشتی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم بیرون اومدم که همزمان گوشی زنگ خورد... بازم مهشاد!
دیانا :< بله؟ >
مهشاد :< سلام عزیزم با محراب داریم میام دنبالت تا نیم ساعت دیگه آماده باش. >
و قطع کرد.. خنده اش گرفت و رو به گوشی خاموش گفت :< لااقل میزاشتی جواب سلامتو بدم دختر! >
به آشپزخانه رفتم و سریع یه قهوه برای خودم درست کردم و همراه یه کیک کاکائویی خوردم، ساعت7صبح بودو 9صبح فیلم برداری شروع میشد... لباس هام رو پوشید و آرایش خاص خودمو رو صورتم پیاده کردم...
به لابی رفتم که محراب و مهشاد رو نشسته روی مبل های دیدم، با دیدنم به سمتم اومدن و سلام کردند.
دیانا :< سلام بریم تا دیر نشده >
وارد ون مشکی رنگ با شیشه های دودی شدیم، سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو گفتم :< هنوزم خوابم میاد... باید از این به بعد قرارهای فیلم برداری رو جوری تنظیم کنم که به خوابم لطمه نخوره. >
مهشاد ریز خندید و گفت :< تو که همش با امیری کار داری.میتونی باهاش حرف بزنی بزن. >
پوفی کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون گفتم :< عمرا از این به بعد تو فیلماش بازی کنم چه برسه به حرف زدن باهاش >
به شهرک رسیدیم... محراب در ون را باز کرده و مهشاد دستش را برای کمک به سمتم دراز کرد و با شوخی گفت :< افتخار میدی پرنسس؟ >
خندیدم و گفتم :< فشار خون نگیری این همه نمک داری >
خندید و دستمو کشید که کم بود با اون کفشای پاشنه بلند بیوفته زمین ولی خودش جمعم کرد و با کمک مهشاد پایین اومدم...
وشگونی از بازوش گرفتم و آروم گفتم :< بالاخره که بعدا میبینمت اونوقت میدونم چیکارت کنم >
به سمت کانکس رفتم و لباس های صحنه را پوشیدم، پشت میز
گریم نشستم و گریمور بعد از گریم کردن کارش تموم شد و روی صحنه رفتم، فردا آخرین روز فیلم برداری بود.
ساعت 2 بعد از ظهر شده بود و آخرین سکانس فیلمرداری هم گرفتیم، با لبخند خسته ای به سمت کانکس برای تعویض لباس میرفتم که با صدای شقایق بازیگر نقس مکمل که از قضا رقیبمم بود سری چرخوندم... چقدر از این دختر با اون لبای کش اومده و صدای پر عشوه ی لوسش بدم می اومد!
پوفی کشیدم و گفتم :< چیزی شده؟ >
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
۱۲.۶k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.