دستشو از دور کمر تهیونگ باز کرد و چند قدم رفت عقب تر...
دستشو از دور کمر تهیونگ باز کرد و چند قدم رفت عقب تر...
-تهیونگ...هنوزم نمیخوای منو ببخشی؟!
با برگه های توی دستش رفت سمت میز کارش در یکی از کشو ها رو باز کرد و برگه های جدیدی آورد بیرون
برو بیرون الان کار دارم..(صداش میلرزید)
بغضش بیشتر شد...نمیدونست باید چیکار کنه که ته ببخشدش...از وقتی اومده بود تهیونگ حتی به صورت کوک هم نگاه نکرده بود...
-میرم...ولی قبلش...به صورتم نگاه کن...
ته سرشو بلند نکرد...
-تهیونگ با توام...یه دیقه نگام کن..(صداش میلرزید)
همونطور که داشت برگه هارو جا به جا میکرد گفت...
نگات کنم که چی ب...
که کوک اومد و همه اون مدارک توی دست تهیونگ رو از دستش گرفت و پرت کرد زمین و با دستاش صورت تهیونگ رو قاب کرد...
-شاید برای تو چیزی نشه ولی نگاهات برای من یه دنیاس..چرا درکم نمیکنی نمیتونم بدون تو تحمل کنم؟!(عصبی داد زد)
با چشمای لرزونش به چشمای درشت جونگ کوک که قرمز شده بود زل زد...
بیا...نگات کردم
دستشو از رو صورت ته برداشت...حس ناامیدی خاصی اومده بود سراغش...عصبی شده بود از حرکتای تهیونگ...نمیتونست جلوی دهنش رو نگه داره که چیزی نگه..
-اگه...دوسم نداری چرا بم نمیگی؟!(با صدای ضعیفش گفت)
سرشو اورد بالا و مستقیم به چشمای کوک زل زد...نمیدونست باید چی بگه...اون پسر فقط با نصف روز قهر بودن اینطوری شده...
نمیخواست بیشتر از این عذابش بده...
رفت سمت و کوک رو تو بغلش قایم کرد...
من دوست دارم...بیشتر از چیزی که فکرشو کنی...ولی تنبیه لازمت بود...
کوک هم محکم ته رو بغل کرد...
-فک کنم اون روت رو دیدم...ببخشید؛)
سعی کردم تو خماری نگهتون ندارم گیلیلیی🦦
-تهیونگ...هنوزم نمیخوای منو ببخشی؟!
با برگه های توی دستش رفت سمت میز کارش در یکی از کشو ها رو باز کرد و برگه های جدیدی آورد بیرون
برو بیرون الان کار دارم..(صداش میلرزید)
بغضش بیشتر شد...نمیدونست باید چیکار کنه که ته ببخشدش...از وقتی اومده بود تهیونگ حتی به صورت کوک هم نگاه نکرده بود...
-میرم...ولی قبلش...به صورتم نگاه کن...
ته سرشو بلند نکرد...
-تهیونگ با توام...یه دیقه نگام کن..(صداش میلرزید)
همونطور که داشت برگه هارو جا به جا میکرد گفت...
نگات کنم که چی ب...
که کوک اومد و همه اون مدارک توی دست تهیونگ رو از دستش گرفت و پرت کرد زمین و با دستاش صورت تهیونگ رو قاب کرد...
-شاید برای تو چیزی نشه ولی نگاهات برای من یه دنیاس..چرا درکم نمیکنی نمیتونم بدون تو تحمل کنم؟!(عصبی داد زد)
با چشمای لرزونش به چشمای درشت جونگ کوک که قرمز شده بود زل زد...
بیا...نگات کردم
دستشو از رو صورت ته برداشت...حس ناامیدی خاصی اومده بود سراغش...عصبی شده بود از حرکتای تهیونگ...نمیتونست جلوی دهنش رو نگه داره که چیزی نگه..
-اگه...دوسم نداری چرا بم نمیگی؟!(با صدای ضعیفش گفت)
سرشو اورد بالا و مستقیم به چشمای کوک زل زد...نمیدونست باید چی بگه...اون پسر فقط با نصف روز قهر بودن اینطوری شده...
نمیخواست بیشتر از این عذابش بده...
رفت سمت و کوک رو تو بغلش قایم کرد...
من دوست دارم...بیشتر از چیزی که فکرشو کنی...ولی تنبیه لازمت بود...
کوک هم محکم ته رو بغل کرد...
-فک کنم اون روت رو دیدم...ببخشید؛)
سعی کردم تو خماری نگهتون ندارم گیلیلیی🦦
۲.۹k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.