(ساعت ۲ونیم شب ویو کوک)
(ساعت ۲ونیم شب ویو کوک)
تا الان داشت گریه میکرد...تهیونگ هنوز نیومده بود و بیشتر از هرچیزی حالش بد بود...
فکر نمیکرد به این زودی به تهیونگ وابسته شه:)
رفت تو آشپز خونه و رو صندلی نشست...گوشیش رو برداشت و شماره تهیونگ رو گرفت..ولی جواب نداد
دوباره زنگ زد..جواب نداد...ولی بار سوم جواب داد..با صدای ضعیف و گرفتش گفت...
-الو...تهیونگ...
جوابی نشنید...
-تهیونگ میشه بیای خونه؟!
بازم جوابی نشنید...بغضش گرفته بود..تصمیم گرفت همینطوری حرف بزنه...
-تهیونگ...من میترسم...میدونم این تقاص کاریه که خودم کردم ولی...میترسم از دستت
بدم...میترسم بری...میترسم باز تنها شم...
گذاشت اشکاش بیاد پایین...
-میشه برگردی؟...من از همه چی الان میترسم حتی خودم:)
بازم جوابی نشنید...
-نمیخوای چیزی بگی؟!
چیزی نگفت..
-تهیونگگ (با داد گفت..داداش با گریه قاطی شد)
-چرا اینطوری میکنی آخه...
هق هقاش شروع شد..گوشی رو قطع کرد و سرشو گذاشت رو میز و گریه کرد...
(ویو تهیونگ)
صورتش به خاطر حرفای کوک خیس شده بود...نمیتونست بزاره انقد راحت گریه کنه...
«من از همه چی میترسم..حتی خودم»
میترسید دست به دیوونه بازی بزنه...
بلند شد کتش رو برداشت و سمت خونه راه افتاد...
رسید خونه کلید انداخت و در رو باز کرد...رفت داخل..نگاهی به اطراف خونه کرد...
جونگ کوک رو ندید...رفت نزدیک تر که دید رو میز آشپز خونه با گریه خوابش برده...
کتش رو انداخت رو مبل و رفت سمت اتاقش تا بخوابه...
(ویو کوک صبح ساعت ۵)
از گردن درد بیدار شد...رو به روش مبل بود که رو مبل کت تهیونگ رو دید..
سریع از صندلی اومد پایین و رفت تو اتاق...تهیونگ رو دید که سر پا داشت بازم با پرونده ها ور میرفت...
رفت و از پشت محکم بغلش کرد و بغضش شکست...
-ببخشید...معذرت میخوام...
هی این کلمه ها رو به کار میبرد..تهیونگ دلش میخواست متقابل بغلش کنه ولی...
+برو اونور...
با حرف ته شوک شد...
حمایت؟!
تا الان داشت گریه میکرد...تهیونگ هنوز نیومده بود و بیشتر از هرچیزی حالش بد بود...
فکر نمیکرد به این زودی به تهیونگ وابسته شه:)
رفت تو آشپز خونه و رو صندلی نشست...گوشیش رو برداشت و شماره تهیونگ رو گرفت..ولی جواب نداد
دوباره زنگ زد..جواب نداد...ولی بار سوم جواب داد..با صدای ضعیف و گرفتش گفت...
-الو...تهیونگ...
جوابی نشنید...
-تهیونگ میشه بیای خونه؟!
بازم جوابی نشنید...بغضش گرفته بود..تصمیم گرفت همینطوری حرف بزنه...
-تهیونگ...من میترسم...میدونم این تقاص کاریه که خودم کردم ولی...میترسم از دستت
بدم...میترسم بری...میترسم باز تنها شم...
گذاشت اشکاش بیاد پایین...
-میشه برگردی؟...من از همه چی الان میترسم حتی خودم:)
بازم جوابی نشنید...
-نمیخوای چیزی بگی؟!
چیزی نگفت..
-تهیونگگ (با داد گفت..داداش با گریه قاطی شد)
-چرا اینطوری میکنی آخه...
هق هقاش شروع شد..گوشی رو قطع کرد و سرشو گذاشت رو میز و گریه کرد...
(ویو تهیونگ)
صورتش به خاطر حرفای کوک خیس شده بود...نمیتونست بزاره انقد راحت گریه کنه...
«من از همه چی میترسم..حتی خودم»
میترسید دست به دیوونه بازی بزنه...
بلند شد کتش رو برداشت و سمت خونه راه افتاد...
رسید خونه کلید انداخت و در رو باز کرد...رفت داخل..نگاهی به اطراف خونه کرد...
جونگ کوک رو ندید...رفت نزدیک تر که دید رو میز آشپز خونه با گریه خوابش برده...
کتش رو انداخت رو مبل و رفت سمت اتاقش تا بخوابه...
(ویو کوک صبح ساعت ۵)
از گردن درد بیدار شد...رو به روش مبل بود که رو مبل کت تهیونگ رو دید..
سریع از صندلی اومد پایین و رفت تو اتاق...تهیونگ رو دید که سر پا داشت بازم با پرونده ها ور میرفت...
رفت و از پشت محکم بغلش کرد و بغضش شکست...
-ببخشید...معذرت میخوام...
هی این کلمه ها رو به کار میبرد..تهیونگ دلش میخواست متقابل بغلش کنه ولی...
+برو اونور...
با حرف ته شوک شد...
حمایت؟!
۲.۴k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.