چشمای قشنگ تو
#Part24
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان:تا شما جوجه هارو سیخ میکنید منم میرم واسه آتیش چوب پیدا کنم
مهدیس:منم میام
ارسلان:نه دیانا باهام میاد
دیانا:خواستم بگم نه کی گفته ولی اصلا مهدیس به چه حقی گفت میخواد باهاش اوف اصلا ب من چ....اوم میام بریم
ارسلان:دیانا چوب خیس ورنداریا آتیش نمیگره
دیانا:چشم امر دیگه ای نباشه
ارسلان:فعلا نه
دیانا:اصلا چرا گفتی من خوام باهات بیام حقت بود جلو اونا ضایعت میکردم تا حالت جا بیا
ارسلان:چی میگی من که از خدامه تو باهام نیای ولی مجبور بودم چون دوست نداشتم مهدیس بیفته دنبالم🧟♀
دیانا:تو گفتی و منم باور کردم
ارسلان:چرا باید باور نکنی؟
دیانا:بگرد چوب پیدا کن خیلی حرف میزنیی
ارسلان:چوب هارو جمع کردیم و به سمت بچه ها رفتیم
دیانا:ما اومدیم خوش اومدیم😂
ممد:بله بله
پانیذ:دخترا بیاید تا پسرا غذارو درست میکنن شما تو انتخاب لباس عروس به من کمک کنید
نیکا:هی چه فایده ما که دعوت نیستیم😔😂
پانیذ:کیییی گفتههه شما اولین و مهم ترین و عشق ترین و.....
دیانا:باشه باشههه فهمیدیم دعوتیم به خدا😂😂
متین:اگه بهتون بر نمیخوره بیاید یکم کمک کنید
مهشاد:چرا خیلیم بر میخوره
نیکا:راست میگه ما دختریم باید بشینیم
متین:تسلیم 🙏😂
مهشاد:هول به حرف خواهرت اهمیت نمیدی واقعا واست متاسفم 😂😂
در حال بحث و خنده بودیم که گوشی ارسلان زنگ خورد
ارسلان:هاا چیی
باشه الان خودم رو میرسونم ..و سریع قطع کرد
دیانا:ارسلان چی شده
ارسلان: بابام حالش بد شده بردنش بیمارستان من باید برگردم تهران
دیانا:تنها که نمیشه منم باهات میام
ارسلان:نه نمیخواد تنها میریم
همه بچه ها:نه ماهم میایم
ممد:داداش شما برو پیش بابات ماهم برمیگردیم تهران ایشالله یک موقع مناسب باز میایم
دیانا:آره همه باهم برمیگردیم
مهشاد که داشت هق هق میزد متین هم توی چشاش پر از اشک بود و ارسلان هم از قیافش مشخص بود که خیلی ناراحته
بالاخره بعد۳ساعت رسیدیم:
ارسلان:سلام مامان کدوم بیمارستان
مهتا(مامان ارسلان ):سلام پسرم الان پیامک میکنم
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان:تا شما جوجه هارو سیخ میکنید منم میرم واسه آتیش چوب پیدا کنم
مهدیس:منم میام
ارسلان:نه دیانا باهام میاد
دیانا:خواستم بگم نه کی گفته ولی اصلا مهدیس به چه حقی گفت میخواد باهاش اوف اصلا ب من چ....اوم میام بریم
ارسلان:دیانا چوب خیس ورنداریا آتیش نمیگره
دیانا:چشم امر دیگه ای نباشه
ارسلان:فعلا نه
دیانا:اصلا چرا گفتی من خوام باهات بیام حقت بود جلو اونا ضایعت میکردم تا حالت جا بیا
ارسلان:چی میگی من که از خدامه تو باهام نیای ولی مجبور بودم چون دوست نداشتم مهدیس بیفته دنبالم🧟♀
دیانا:تو گفتی و منم باور کردم
ارسلان:چرا باید باور نکنی؟
دیانا:بگرد چوب پیدا کن خیلی حرف میزنیی
ارسلان:چوب هارو جمع کردیم و به سمت بچه ها رفتیم
دیانا:ما اومدیم خوش اومدیم😂
ممد:بله بله
پانیذ:دخترا بیاید تا پسرا غذارو درست میکنن شما تو انتخاب لباس عروس به من کمک کنید
نیکا:هی چه فایده ما که دعوت نیستیم😔😂
پانیذ:کیییی گفتههه شما اولین و مهم ترین و عشق ترین و.....
دیانا:باشه باشههه فهمیدیم دعوتیم به خدا😂😂
متین:اگه بهتون بر نمیخوره بیاید یکم کمک کنید
مهشاد:چرا خیلیم بر میخوره
نیکا:راست میگه ما دختریم باید بشینیم
متین:تسلیم 🙏😂
مهشاد:هول به حرف خواهرت اهمیت نمیدی واقعا واست متاسفم 😂😂
در حال بحث و خنده بودیم که گوشی ارسلان زنگ خورد
ارسلان:هاا چیی
باشه الان خودم رو میرسونم ..و سریع قطع کرد
دیانا:ارسلان چی شده
ارسلان: بابام حالش بد شده بردنش بیمارستان من باید برگردم تهران
دیانا:تنها که نمیشه منم باهات میام
ارسلان:نه نمیخواد تنها میریم
همه بچه ها:نه ماهم میایم
ممد:داداش شما برو پیش بابات ماهم برمیگردیم تهران ایشالله یک موقع مناسب باز میایم
دیانا:آره همه باهم برمیگردیم
مهشاد که داشت هق هق میزد متین هم توی چشاش پر از اشک بود و ارسلان هم از قیافش مشخص بود که خیلی ناراحته
بالاخره بعد۳ساعت رسیدیم:
ارسلان:سلام مامان کدوم بیمارستان
مهتا(مامان ارسلان ):سلام پسرم الان پیامک میکنم
۲.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.