چشمای قشنگ تو
#part22
چشمای قشنگ تو✨
توی ماشین بودیم:
دیانا:وای شکل بیرون اصلا یادم رفته بود انقد نیومده بودم بیرون
مهشاد:الهی بگردم وای دیانا باورت پیشه وقتی به ارسلان خبر دادیم رفتی تو کما ارسلان
ارسلان:نزاشتم ادامه حرفشو بزنه و از تو ایینه یه چشم غره بهش رفتم که خودش فهمید باید ساکت شه
دیانا:خب ادامش😊
مهشاد:ام هیچی یادم رفت(میدونم دروغ خیلی مسخره ای بود)
دیانا:بگو ارسلان دوست نداره بگم چرا دروغ میگی بعدم دروغ انقد ضایع نگو حداقل😐😂
مهشاد:ام چیز یعنی
محراب:باشه نمیخواد جمعش کنی😂
ارسلان:راست میگه چون بدتر گند میزنی😂
دیانا:ارسلان تو این مدت خیلی تغییر کرده بود بیشتر حرف میزد و میخندید و کمتر خودشو میگرف
محراب:ارسلان جون هرکی که دوست داری این جا مثل ی آدم باحال باش مسافرت کوفتمون نشه
دیانا:فکر نمی کنم اصلا بلد باشه
مهشاد:داداش من خیلیم خوبه
ارسلان:قول نمی دم ولی یکم سعی میکنم🙌
......
بالاخره رسیدیم لب دریا که همون لحظه یک قایق دیدیم
دیانا:بچه ها بچه هااااا بیاین بریم قایق سوار شیم
ارسلان:منم موافقم
دیانا:پس بریم
مهشاد:منو و محراب هم که هویجیم😔😂
ارسلان:اوف باشه بابا نظرتونو بگید
محراب:منم میام
مهشاد:منم
ارسلان:اوکی پس بریم
....
سوار قایق شدیم و کلی خوش گذروندیمممم
مهشاد:بچه ها به نظرم واسه امروز کافیه من خیلی خوابم میا
دیانا:آره منم
ارسلان:پس برید سوار ماشین شید تا بریم
مهشاد:داداش من ازون ساندویچ ها میخوام
ارسلام:باش شما تا بشینید منم میرم میخرم میام
...
دیانا:ارسلان بالاخره اومد و ساندویچ هامونو داد بهمون و توی کل راه داشتیم میخوردیم
بلاخره رسیدیم خونه همه خواب بودن
ماهم رفتیم بخوابیم
.....
دیانا:ساعت ۴صبح بود که از خواب پاشدم و دیگه خوابم نبرد رفتم سمت آشپز خونه تا آب بخورم دیدم ارسلان هم بیداره
دیانا:تو چرا نخوابیدی که ارسلان ترسید
ارسلان:چته مثل جنا میای😂
دیانا:خو خوابم نمبره😂
ارسلان:میای بریم ساحل؟
دیانا:الاننننن
ارسلان:آره خیلی خوبه پایه باش یکم
دیانا:اوکی بریم
چشمای قشنگ تو✨
توی ماشین بودیم:
دیانا:وای شکل بیرون اصلا یادم رفته بود انقد نیومده بودم بیرون
مهشاد:الهی بگردم وای دیانا باورت پیشه وقتی به ارسلان خبر دادیم رفتی تو کما ارسلان
ارسلان:نزاشتم ادامه حرفشو بزنه و از تو ایینه یه چشم غره بهش رفتم که خودش فهمید باید ساکت شه
دیانا:خب ادامش😊
مهشاد:ام هیچی یادم رفت(میدونم دروغ خیلی مسخره ای بود)
دیانا:بگو ارسلان دوست نداره بگم چرا دروغ میگی بعدم دروغ انقد ضایع نگو حداقل😐😂
مهشاد:ام چیز یعنی
محراب:باشه نمیخواد جمعش کنی😂
ارسلان:راست میگه چون بدتر گند میزنی😂
دیانا:ارسلان تو این مدت خیلی تغییر کرده بود بیشتر حرف میزد و میخندید و کمتر خودشو میگرف
محراب:ارسلان جون هرکی که دوست داری این جا مثل ی آدم باحال باش مسافرت کوفتمون نشه
دیانا:فکر نمی کنم اصلا بلد باشه
مهشاد:داداش من خیلیم خوبه
ارسلان:قول نمی دم ولی یکم سعی میکنم🙌
......
بالاخره رسیدیم لب دریا که همون لحظه یک قایق دیدیم
دیانا:بچه ها بچه هااااا بیاین بریم قایق سوار شیم
ارسلان:منم موافقم
دیانا:پس بریم
مهشاد:منو و محراب هم که هویجیم😔😂
ارسلان:اوف باشه بابا نظرتونو بگید
محراب:منم میام
مهشاد:منم
ارسلان:اوکی پس بریم
....
سوار قایق شدیم و کلی خوش گذروندیمممم
مهشاد:بچه ها به نظرم واسه امروز کافیه من خیلی خوابم میا
دیانا:آره منم
ارسلان:پس برید سوار ماشین شید تا بریم
مهشاد:داداش من ازون ساندویچ ها میخوام
ارسلام:باش شما تا بشینید منم میرم میخرم میام
...
دیانا:ارسلان بالاخره اومد و ساندویچ هامونو داد بهمون و توی کل راه داشتیم میخوردیم
بلاخره رسیدیم خونه همه خواب بودن
ماهم رفتیم بخوابیم
.....
دیانا:ساعت ۴صبح بود که از خواب پاشدم و دیگه خوابم نبرد رفتم سمت آشپز خونه تا آب بخورم دیدم ارسلان هم بیداره
دیانا:تو چرا نخوابیدی که ارسلان ترسید
ارسلان:چته مثل جنا میای😂
دیانا:خو خوابم نمبره😂
ارسلان:میای بریم ساحل؟
دیانا:الاننننن
ارسلان:آره خیلی خوبه پایه باش یکم
دیانا:اوکی بریم
۲.۲k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.