هوسخان

#هوس_خان👑
#پارت190





فعلاً قصد نداشتم چیزی بهش بگم میخواستم دیشب و فقط پیش خودم نگهدارم تا حواسم و جمع کنم و بیشتر بهتون سر از کاراش در بیارم و با سند و مدرک جلوش بایستم که نتونه بهونه بیاره

با هم از تخت پایین رفتیم و برای صبحانه آماده شدیم این خونه ساکت تر از عمارت پدرم بودو برای من این بهتر بود
سکوت و به شلوغی ترجیح میدادم

بعد از صبحانه برای یه سری از کارها از خونه بیرون رفتم می‌خواستم به روستا برگردم و با علیرضا صحبت کنم و مطمئنم اون چیزی می دونستم و نمی خواست به من بگه

الان که دیگه بیشتر از قبل شک کرده بودم باید باهاش حرف میزدم و میفهمیدم چی رو از من پنهان میکنه!

توی خونه به خدمتکارا سپرده بودم هر قدمی که مهتاب برمیداره زیر نظر داشته باشن و به خودم گزارش بدن

وقتی به روستا برگشتم مستقیم پیش علیرضا رفتم با دیدن من کمی متعجب و شوکه شد چوبی که توی دستش بود و کنار دیوار مغازه گذاشت و بهم نزدیک شد

_ چی تو رو اینجا کشونده فراز تو که همین دیروز رفتی!
اتفاق افتاده؟

روی صندلی چوبی کنار در مغازه‌اش نشستم و گفتم
باید حرف بزنیم باید باهم حرف بزنیم علیرضا خواهش می کنم
باهام رو راست باش می خوام بفهمم اینجا چه خبره

روبروی من نشست و گفت

_اول بگو چی شده تا من بگم چه خبره چه اتفاقی افتاده ؟

دستی به صورتم کشیدم و کلافه گفتم
نمیدونم چه خبره می خوام تو به من بگی تو به من بگو اینجا چه خبره تو چیزی از مهتاب میدونی که من خبر ندارم؟
واقعیت می خوام بدونم...

با چشمای گرد شده بهم خیره شد و گفت
_ این حرف ها یعنی چی من چی می خوام از مهتاب بدونم ؟

کمی جدی تر شدم و گفتم

قضیه خیلی مهمه یه چیزایی دیدم که باعث شده شک کنم به مهتاب تو بهم بگو چی میخواستی بهم بگی..

مرددودودل ایستاد و کمی جلوی من قدم زد با عصبانیت گفتم



🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
دیدگاه ها (۱)

#هوس_خان👑#پارت191برای تماشا کردن قدم زدنت نیومدن علیرضا ...

#هوس_خان👑#پارت192علیرضا به فکر رفت از شنیدن گفته‌های من شوکه...

#هوس_خان👑#پارت189درگیر بودنم و انگار فهمید که خودش رو بالا ک...

#هوس_خان👑#پارت188توی تاریکی کنار تلفن دیدمش تلفن رو که قطع ک...

𝓜𝔂 𝓛𝓲𝓽𝓽𝓵𝓮 𝓡𝓸𝓼𝓮𝓶𝓪𝓻𝔂 𝓕𝓲𝓬پارت ششم

بازگشت فرمانده

زور و عشق پارت ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط