"I fell in love with someone'' (P10)
"I fell in love with someone'' (P10)
ا.ت : تو اتاق خودت اینه گذاشتی بعد نمیدونی
اجوما : عا ببخشید
اجوما : برا ناهار منتظر شما هستن.
کوک : باشه ما حالا میایم
اجوما *خم میشه*
کوک : سلام
ا.ت : سلام به همه گی
یوری : پس تو ا.ت هستی
ا.ت : عاا ب.بله
م کوک : ا.ت عمه جونکوک یوری هست.
ا.ت : ببخشید
چند مین بعد :
ا.ت" همش نگاه ترسناکی رو خودم دارم به اون نگاه کردم عمه کوک یوری هست اون با من چشه. که زنگ در خورد...
اجوما رفت در وا کنه.
ا.ت " با چیزی که دیدم یه دختر بود...
لیا : سلام به همگی
م کوک : تو اینجا چیکار میکنی
یوری : من دعوتش کردم مشکلی هست..
کوک : حالا دوستام که خودت دعوت میکنی دیگه چی میخوای*جدی*
ا.ت" با کلمه ای که گفت دوست شوکه شدم یعنی این دختر دوست کوک هست...آخه چرا دختر...
لیا : ببینم تو همون دختره هستی *روبه ا.ت*
ا.ت : ب.بله کیم ا.ت هستم
لیا : چوی لیا
کوک : ا.ت پاشو بریم اتاق... منو کوک رفتیم اتاق گفتم بهش..اون دختر کی هست؟
کوک : لیا دوست دوران دبیرستانم هست...وایسا درواقع تو چرا قیافت اینطور هست...
ا.ت : هیچی
یوری : ببین لیا من میدونم ا.ت و کوک همدیگه رو دوست ندارم اونا به اجبار ازدواج کردن تنها کاری که میکنی این هست سعی کن ا.ت و کوک جدا بشن....
لیا : میدونم کارم چیه من برا همین اومدم...
هانول : اینجا چخبره؟ یعنی چی ا.ت و کوک از همدیگه جدا بشن عقلتون به جایی خورده
یوری : بس کن توهم اونا همدیگه رو دوست ندارن
هانول : هرکاری میخواین بکنید به من هیچ ربطی نداره*رفت*
از زبان ا.ت :
رفتم طبقه ی پایین یه لیوان آب بردارم که این لیا اومد...
لیا : اوو ا.ت کوک کجاست؟
ذهن ا.ت : چرا گفتن کوک از زبون کثیفش حالم بهم میزنه
ا.ت : مگه برات مهمه*سرد*
لیا : عاااا راس میگی ولی بعدش برام مهمه تو کوک دوست نداری میدونم.
از عصبانیت لیوان محکم گذاشتم زمین*
ا.ت : اولن تو تازه اومدی تو این عمارت دومن زندگی شخصی من اون به تو ربطی نداره که دخالت میکنی سومن : جای تو اینجا نیست که اومدی شیرفهم شد؟*عصبی،جدی*
لیا : *لبخند کثیف* اولن من دوست دوران دبیرستان او هستم دومن من میتونم بیام بهترین دوستم ببینم ها؟*خنده*
ا.ت : اصلا حوصلتو ندارم*رفت*
ا.ت" رفتم اتاق دیدم جونکوک نبود اما از حموم صدایی میومد پس فهمیدم داره دوش میگیره از عصبانیت خودم پرت کردم رو تخت کلا دیونه شدم که این دختر چشه..اهههه...دیدم صدای باز شدن در میومد سرم از بالشت بردم بالا دیدم جونگکوک...
ادامه داره...
ا.ت : تو اتاق خودت اینه گذاشتی بعد نمیدونی
اجوما : عا ببخشید
اجوما : برا ناهار منتظر شما هستن.
کوک : باشه ما حالا میایم
اجوما *خم میشه*
کوک : سلام
ا.ت : سلام به همه گی
یوری : پس تو ا.ت هستی
ا.ت : عاا ب.بله
م کوک : ا.ت عمه جونکوک یوری هست.
ا.ت : ببخشید
چند مین بعد :
ا.ت" همش نگاه ترسناکی رو خودم دارم به اون نگاه کردم عمه کوک یوری هست اون با من چشه. که زنگ در خورد...
اجوما رفت در وا کنه.
ا.ت " با چیزی که دیدم یه دختر بود...
لیا : سلام به همگی
م کوک : تو اینجا چیکار میکنی
یوری : من دعوتش کردم مشکلی هست..
کوک : حالا دوستام که خودت دعوت میکنی دیگه چی میخوای*جدی*
ا.ت" با کلمه ای که گفت دوست شوکه شدم یعنی این دختر دوست کوک هست...آخه چرا دختر...
لیا : ببینم تو همون دختره هستی *روبه ا.ت*
ا.ت : ب.بله کیم ا.ت هستم
لیا : چوی لیا
کوک : ا.ت پاشو بریم اتاق... منو کوک رفتیم اتاق گفتم بهش..اون دختر کی هست؟
کوک : لیا دوست دوران دبیرستانم هست...وایسا درواقع تو چرا قیافت اینطور هست...
ا.ت : هیچی
یوری : ببین لیا من میدونم ا.ت و کوک همدیگه رو دوست ندارم اونا به اجبار ازدواج کردن تنها کاری که میکنی این هست سعی کن ا.ت و کوک جدا بشن....
لیا : میدونم کارم چیه من برا همین اومدم...
هانول : اینجا چخبره؟ یعنی چی ا.ت و کوک از همدیگه جدا بشن عقلتون به جایی خورده
یوری : بس کن توهم اونا همدیگه رو دوست ندارن
هانول : هرکاری میخواین بکنید به من هیچ ربطی نداره*رفت*
از زبان ا.ت :
رفتم طبقه ی پایین یه لیوان آب بردارم که این لیا اومد...
لیا : اوو ا.ت کوک کجاست؟
ذهن ا.ت : چرا گفتن کوک از زبون کثیفش حالم بهم میزنه
ا.ت : مگه برات مهمه*سرد*
لیا : عاااا راس میگی ولی بعدش برام مهمه تو کوک دوست نداری میدونم.
از عصبانیت لیوان محکم گذاشتم زمین*
ا.ت : اولن تو تازه اومدی تو این عمارت دومن زندگی شخصی من اون به تو ربطی نداره که دخالت میکنی سومن : جای تو اینجا نیست که اومدی شیرفهم شد؟*عصبی،جدی*
لیا : *لبخند کثیف* اولن من دوست دوران دبیرستان او هستم دومن من میتونم بیام بهترین دوستم ببینم ها؟*خنده*
ا.ت : اصلا حوصلتو ندارم*رفت*
ا.ت" رفتم اتاق دیدم جونکوک نبود اما از حموم صدایی میومد پس فهمیدم داره دوش میگیره از عصبانیت خودم پرت کردم رو تخت کلا دیونه شدم که این دختر چشه..اهههه...دیدم صدای باز شدن در میومد سرم از بالشت بردم بالا دیدم جونگکوک...
ادامه داره...
۲۰.۰k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.