"I fell in love with someone'' (P11)
"I fell in love with someone'' (P11)
#جمهوری_اسلامی_ایران
دیدم صدای باز شدن در میومد سرم از بالشت بردم بالا دیدم جونگکوک بدون تیشرت حوله ای دور کمرش بود سریع دستامو رو چشام گذاشتم که پوزخندش شنیدم...
کوک : یعنی انقد خجالتی هستی*پوزخند*
ا.ت : سریع یه چیزی تنت کن
کوک : اگه نکنم چی...
ا.ت : ببین یه کاری میکنم به غلط کردن بیفتی ها*جدی*
کوک نزدیک ا.ت شد آروم تا متوجه نشه از پشت نزدیک گوش ا.ت شد که خمار بهش گفت...
کوک : یه روزی کله بدنتو میبی...
ا.ت با پرتاپ کردن بالشت رو صورت کوک حرفش قطع شد...
ا.ت : خیلی بیتربیتی
کوک : *پوزخند*
چند ساعت بعد :
کوک : دستمو بگیر*سرد*
ا.ت : نه بابا
کوک : ا.ت بچه بازی در نیار اونا با خودشون میگن اینا بهم دیگه حس ندارن
ا.ت : خب درسته ما به همدیگه حس نداریم*لازم*
از زبان ا.ت : هیچ حرفی نمیزند که خمار بهم زل میزد...که داشت نزدیکم میومد منم خودمو عقب میکشیدم اما اون نزدیکم میومد تا خوردن به دیوار اون دستاشو دور دیوار گذاشت تا نتونم ازش فرار کنم...
کوک : بهم همدیگه حس نداریم درسته؟*خمار به چشم های ا.ت*
ا.ت : کوک بکش کنار لطفا*بغض*
کوک : اگه بکشم کنار چی میشه ها
کوک داشت نزدیک صورت ا.ت میشد که با باز شدن در....
م کوک : اجوما برا بچه هارو صدا کن
اجوما : چشم
لیا : وایسا! خودم میرم
اجوما : باشه
لیا " رفتم سر بزنم به اتاق کوک وقتی در وا کردم....شوکه شده...کوک میخواست ا.ت رو ببوسه...
ا.ت " وقتی خواست منو ببوسه در یهو باز شد به اون نگاه کردم...لیا بود!!! داشت با تعجب زل میزد...
کوک : ببینم تو بلد نیستی در بزنی*عصبی*
ذهن لیا : یعنی ممکنه به هم دیگه حس داشته باشن اینا تازه ازدواج کردن حتی قبل ازدواج همدیگه رو نمیشناختن...به آرومی گفتم...
لیا : بیان پایین منتظرتون هستن*آروم*
کوک : خودم میدونم حالا برو بیرون*جدی*
لیا از اتاق رفت که کوک دوباره به ا.ت زل زد*
کوک : چرا باید یه خر احمق ببوسم
ا.ت زد به پای کوک*
ا.ت : اون خر خودتی(ادمین : ناح ناح خرگوش😌 ا.ت : تو ببند دهنتو)
ا.ت : آبروی منو بردی خیلی بدی بدون اجازه ی من خواستی منو ببوسی*عصبی*
کوک : میخواستم اسکلت کنم عجب*میخواست بره که ا.ت یه لگد میزنه به پای کوک*
کوک : آخ*درد ناله*
ا.ت : نشسته بودیم که خانم جئون صحبت کرد...
م کوک : ا.ت تو باید به همراه یوری و هانول کارای خونه رو انجام بدی...
کوک : وقتی خدمتکار هست چرا ا.ت
م کوک : عزیزم...
کوک : بس کن...
ا.ت : جونکوک مهم نیست خودم کار هارو انجام میدم...
کوک : هرچی تو بگی*سرد*
ا.ت" به لیا زل زدم داشت با حرص بهم زل میزد بعد...اون دیگه چش شده(یوری رو میگه) فک کنم داره با لیا دست به یکی میکنه کی اینجا خره که نفهمه *پوزخند*
ادامه داره....
#جمهوری_اسلامی_ایران
دیدم صدای باز شدن در میومد سرم از بالشت بردم بالا دیدم جونگکوک بدون تیشرت حوله ای دور کمرش بود سریع دستامو رو چشام گذاشتم که پوزخندش شنیدم...
کوک : یعنی انقد خجالتی هستی*پوزخند*
ا.ت : سریع یه چیزی تنت کن
کوک : اگه نکنم چی...
ا.ت : ببین یه کاری میکنم به غلط کردن بیفتی ها*جدی*
کوک نزدیک ا.ت شد آروم تا متوجه نشه از پشت نزدیک گوش ا.ت شد که خمار بهش گفت...
کوک : یه روزی کله بدنتو میبی...
ا.ت با پرتاپ کردن بالشت رو صورت کوک حرفش قطع شد...
ا.ت : خیلی بیتربیتی
کوک : *پوزخند*
چند ساعت بعد :
کوک : دستمو بگیر*سرد*
ا.ت : نه بابا
کوک : ا.ت بچه بازی در نیار اونا با خودشون میگن اینا بهم دیگه حس ندارن
ا.ت : خب درسته ما به همدیگه حس نداریم*لازم*
از زبان ا.ت : هیچ حرفی نمیزند که خمار بهم زل میزد...که داشت نزدیکم میومد منم خودمو عقب میکشیدم اما اون نزدیکم میومد تا خوردن به دیوار اون دستاشو دور دیوار گذاشت تا نتونم ازش فرار کنم...
کوک : بهم همدیگه حس نداریم درسته؟*خمار به چشم های ا.ت*
ا.ت : کوک بکش کنار لطفا*بغض*
کوک : اگه بکشم کنار چی میشه ها
کوک داشت نزدیک صورت ا.ت میشد که با باز شدن در....
م کوک : اجوما برا بچه هارو صدا کن
اجوما : چشم
لیا : وایسا! خودم میرم
اجوما : باشه
لیا " رفتم سر بزنم به اتاق کوک وقتی در وا کردم....شوکه شده...کوک میخواست ا.ت رو ببوسه...
ا.ت " وقتی خواست منو ببوسه در یهو باز شد به اون نگاه کردم...لیا بود!!! داشت با تعجب زل میزد...
کوک : ببینم تو بلد نیستی در بزنی*عصبی*
ذهن لیا : یعنی ممکنه به هم دیگه حس داشته باشن اینا تازه ازدواج کردن حتی قبل ازدواج همدیگه رو نمیشناختن...به آرومی گفتم...
لیا : بیان پایین منتظرتون هستن*آروم*
کوک : خودم میدونم حالا برو بیرون*جدی*
لیا از اتاق رفت که کوک دوباره به ا.ت زل زد*
کوک : چرا باید یه خر احمق ببوسم
ا.ت زد به پای کوک*
ا.ت : اون خر خودتی(ادمین : ناح ناح خرگوش😌 ا.ت : تو ببند دهنتو)
ا.ت : آبروی منو بردی خیلی بدی بدون اجازه ی من خواستی منو ببوسی*عصبی*
کوک : میخواستم اسکلت کنم عجب*میخواست بره که ا.ت یه لگد میزنه به پای کوک*
کوک : آخ*درد ناله*
ا.ت : نشسته بودیم که خانم جئون صحبت کرد...
م کوک : ا.ت تو باید به همراه یوری و هانول کارای خونه رو انجام بدی...
کوک : وقتی خدمتکار هست چرا ا.ت
م کوک : عزیزم...
کوک : بس کن...
ا.ت : جونکوک مهم نیست خودم کار هارو انجام میدم...
کوک : هرچی تو بگی*سرد*
ا.ت" به لیا زل زدم داشت با حرص بهم زل میزد بعد...اون دیگه چش شده(یوری رو میگه) فک کنم داره با لیا دست به یکی میکنه کی اینجا خره که نفهمه *پوزخند*
ادامه داره....
۱۱.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.