part 76
part 76
جونکوک
شب شده بود تو راه عمارت بودم به گوشیم زنگی اومد جواب دادم جه چانگ بود
جه چانگ: جونکوک مین وو فرار کرده
جونکوک: چی چطوری مگه شما ها اونجا نبودین( با عصبانیت )
جه چانگ: بودیم اما فرار کرد
جونکوک: من چیکار کنم پیداش کنید
جه چانگ: باشه بابا پیداش میکنیم
جونکوک
گوشیو قط کردم خیلی عصبانی بودم بازم اون موشه کثیف فرار کرد هی جئون مین وو تویه هر سوراخی که بری پیدات میکنم
( با عصبانیت )
رسیدم عمارت از ماشین پیاده شدم رفتم داخل عمارت
ات
تویه سالوت نشسته بودم در باز شد منم که میدونستم جونکوکه زود رفتم سمته همون جوری که فکرشو میکردم جونکوک بود رفتم سمتش خواستم بغلش کنم اما اون ازم دور شد
جونکوک: برو کنار (با لحنه سرد)
ات: جونکوک میشه حرف بزنیم
جونکوک: نه
خواستم برم اتاق اما ات جلوم وایستاد
ات: خواهش میکنم بسا حرف بزنیم
جونکوک: گفتم برو کنار
ات: نمیرم کنار بیا حرف بزنیم
جونکوک: کافیه ات از راهم برو کنار
(با داد و عصبانیت)
ات
با دادی که زد ترس همیه وجودم رو گرفته بود بغضم گرفت از جلوش رفتم کنار جونکوک رفت
منم رفتم تویه اتاق رویه تخت نشستم
هیچوقت جونکوک رو اینجوری ندیده بودم خیلی تغییر کرده اون دیگه دوسم نداره
بغضم شکست و اشکام ریختن خیلی دلم پر بود فقط میخواستم گریه کنم هیچکس بجز جونکوک نمی تونست حالمو خوب کنه
جونکوک
تویه اتاق دیگه ای بودم سره ات خیلی داد زدم مطمئنم که ناراحت شده من حتا طاقت ناراحتی شو هم ندارم من خیلی دوسش دارم نمیتونم ناراحتش کنم اما اونم نباید همچین کاری میکرد ات خیلی دلمو شکست
وقتی تویه افکارم بودم خوابم برد
ات
چند ساعته که تویه اتاقم هستم الان ساعت
12: 30 دقیقه ست اما جونکوک نیومد اتاق حتما تویه اتاقه دیگه ای خوابیده دستمو گذاشتم رویه شکمم
کوچولوی من ناراحت نباش بابای خیلی زود با مامانیت آشتی میکنه (با ناراحتی )
تویه افکارم بودم که خوابم برد
ادامه دارد^^^^^^^
جونکوک
شب شده بود تو راه عمارت بودم به گوشیم زنگی اومد جواب دادم جه چانگ بود
جه چانگ: جونکوک مین وو فرار کرده
جونکوک: چی چطوری مگه شما ها اونجا نبودین( با عصبانیت )
جه چانگ: بودیم اما فرار کرد
جونکوک: من چیکار کنم پیداش کنید
جه چانگ: باشه بابا پیداش میکنیم
جونکوک
گوشیو قط کردم خیلی عصبانی بودم بازم اون موشه کثیف فرار کرد هی جئون مین وو تویه هر سوراخی که بری پیدات میکنم
( با عصبانیت )
رسیدم عمارت از ماشین پیاده شدم رفتم داخل عمارت
ات
تویه سالوت نشسته بودم در باز شد منم که میدونستم جونکوکه زود رفتم سمته همون جوری که فکرشو میکردم جونکوک بود رفتم سمتش خواستم بغلش کنم اما اون ازم دور شد
جونکوک: برو کنار (با لحنه سرد)
ات: جونکوک میشه حرف بزنیم
جونکوک: نه
خواستم برم اتاق اما ات جلوم وایستاد
ات: خواهش میکنم بسا حرف بزنیم
جونکوک: گفتم برو کنار
ات: نمیرم کنار بیا حرف بزنیم
جونکوک: کافیه ات از راهم برو کنار
(با داد و عصبانیت)
ات
با دادی که زد ترس همیه وجودم رو گرفته بود بغضم گرفت از جلوش رفتم کنار جونکوک رفت
منم رفتم تویه اتاق رویه تخت نشستم
هیچوقت جونکوک رو اینجوری ندیده بودم خیلی تغییر کرده اون دیگه دوسم نداره
بغضم شکست و اشکام ریختن خیلی دلم پر بود فقط میخواستم گریه کنم هیچکس بجز جونکوک نمی تونست حالمو خوب کنه
جونکوک
تویه اتاق دیگه ای بودم سره ات خیلی داد زدم مطمئنم که ناراحت شده من حتا طاقت ناراحتی شو هم ندارم من خیلی دوسش دارم نمیتونم ناراحتش کنم اما اونم نباید همچین کاری میکرد ات خیلی دلمو شکست
وقتی تویه افکارم بودم خوابم برد
ات
چند ساعته که تویه اتاقم هستم الان ساعت
12: 30 دقیقه ست اما جونکوک نیومد اتاق حتما تویه اتاقه دیگه ای خوابیده دستمو گذاشتم رویه شکمم
کوچولوی من ناراحت نباش بابای خیلی زود با مامانیت آشتی میکنه (با ناراحتی )
تویه افکارم بودم که خوابم برد
ادامه دارد^^^^^^^
۶.۱k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.