part 77
part 77
ات
چند روزه که از بیمارستان مرخص شدم رفتار جونکوک همونجوریه اصلا باهام خوب نشده صبحا زود میره شبا دیر میاد امروز یونا گفت بیا بریم کافه منم خیلی حوصلم سر رفته بود پس رفتم یه لباس خوشگل با کفش برداشتم پوشیدم یکمم آرایش کردم خودمو آخه میخواستم بعد از اینکه یونا رو دیدم برم شرکت پیشه حونکوک شاید منو بخشید
کیفمو برواشتم از عمارت رفتم بیرون راننده درو ماشینو باز کرد سوار ماشین شدم و راننده حرکت کرد سمته کافه ای که یونا ادرسشو داده بود
رسیدم کافه رفتم داخل کافه سره میزی که یونا نشسته بود رفتم یونا رو بغل کردم و نشستیم
یونا: چطوری ات خوبی
ات: سعی میکنم که خوب باشم
یونا: هنوز از دستت ناراحتم چرا گفتی اون قرص ها رو برات بیارم اگه میدونستم که حامله ای اصلا اون قرص ها رو نمی آوردم برات
ات: باشه از توهم معذرت میخوام اما الان که کوچولوم حالش خوبه اما جونکوک باهام خوب نیست
یونا: نگران نباش به مرور زمان اونم باهات خوب میشه بهش وقت بده
ات: باشه به حرفات گوش میدم
یکم پیشه یونا موندم یکم بعد بلند شدم تا برم شرکت پیشه جونکوک
رفتم شرکت رفتم تویه اتاقش اما جونکوک اونجا نبود منشیش اومد
منشی: خانم رئیس رفتن کافیه شرکت
ات: باشه خیلی ممنونم
رفتم کافیه شرکت از دور جونکوک رو دیدم که رویه یه میز نشسته بودم خواستم برم پیشش اما با دیدن اون صحنه سره جام وایستادم
جونکوک با یه دختریه خیلی خوشگل نشسته بود همش می خندیدن جونکوکی تویه این چند مدت حتا یه دفعه هم یه لبخند به من نزده الان داره انقدر می خنده دختره همش میخندید و دستشو گذاشته بود رویه شونیه جونکوک دیگه طاقت نیاوردم رفتم پیششون
جونکوک: ات اینجا چیکار میکنی
ات
با بعضی که تویه گلوم بود حرف میزدم
تو با این دختره باش بخند و بگو اما من اینجا چیکار میکنم
جونکوک: ات مراقب حرفات باش
ات: پس بخاطر این انقدر ازم دوری میکردی
بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن
جونکوک: ات گوش بده اون
ات: به چی گوش بدم همه چی معلومه (با گریه)
بعد از این حرفم با گریه از کافه رفتم بیرون جونکوک دنبالم اومد
جونکوک
دسته ات رو گرفتم و بهش گفتم
ات گوش بده اما اون دستمو هول داد
ات: ولم کن (با گریه)
سوار ماشین شدم و به راننده گفتم حرکت کنه سمته عمارت
اسلاید 2 لباس ات
اسلاید 3 کفشای ات
ادامه دارد ^^^^^^
ات
چند روزه که از بیمارستان مرخص شدم رفتار جونکوک همونجوریه اصلا باهام خوب نشده صبحا زود میره شبا دیر میاد امروز یونا گفت بیا بریم کافه منم خیلی حوصلم سر رفته بود پس رفتم یه لباس خوشگل با کفش برداشتم پوشیدم یکمم آرایش کردم خودمو آخه میخواستم بعد از اینکه یونا رو دیدم برم شرکت پیشه حونکوک شاید منو بخشید
کیفمو برواشتم از عمارت رفتم بیرون راننده درو ماشینو باز کرد سوار ماشین شدم و راننده حرکت کرد سمته کافه ای که یونا ادرسشو داده بود
رسیدم کافه رفتم داخل کافه سره میزی که یونا نشسته بود رفتم یونا رو بغل کردم و نشستیم
یونا: چطوری ات خوبی
ات: سعی میکنم که خوب باشم
یونا: هنوز از دستت ناراحتم چرا گفتی اون قرص ها رو برات بیارم اگه میدونستم که حامله ای اصلا اون قرص ها رو نمی آوردم برات
ات: باشه از توهم معذرت میخوام اما الان که کوچولوم حالش خوبه اما جونکوک باهام خوب نیست
یونا: نگران نباش به مرور زمان اونم باهات خوب میشه بهش وقت بده
ات: باشه به حرفات گوش میدم
یکم پیشه یونا موندم یکم بعد بلند شدم تا برم شرکت پیشه جونکوک
رفتم شرکت رفتم تویه اتاقش اما جونکوک اونجا نبود منشیش اومد
منشی: خانم رئیس رفتن کافیه شرکت
ات: باشه خیلی ممنونم
رفتم کافیه شرکت از دور جونکوک رو دیدم که رویه یه میز نشسته بودم خواستم برم پیشش اما با دیدن اون صحنه سره جام وایستادم
جونکوک با یه دختریه خیلی خوشگل نشسته بود همش می خندیدن جونکوکی تویه این چند مدت حتا یه دفعه هم یه لبخند به من نزده الان داره انقدر می خنده دختره همش میخندید و دستشو گذاشته بود رویه شونیه جونکوک دیگه طاقت نیاوردم رفتم پیششون
جونکوک: ات اینجا چیکار میکنی
ات
با بعضی که تویه گلوم بود حرف میزدم
تو با این دختره باش بخند و بگو اما من اینجا چیکار میکنم
جونکوک: ات مراقب حرفات باش
ات: پس بخاطر این انقدر ازم دوری میکردی
بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن
جونکوک: ات گوش بده اون
ات: به چی گوش بدم همه چی معلومه (با گریه)
بعد از این حرفم با گریه از کافه رفتم بیرون جونکوک دنبالم اومد
جونکوک
دسته ات رو گرفتم و بهش گفتم
ات گوش بده اما اون دستمو هول داد
ات: ولم کن (با گریه)
سوار ماشین شدم و به راننده گفتم حرکت کنه سمته عمارت
اسلاید 2 لباس ات
اسلاید 3 کفشای ات
ادامه دارد ^^^^^^
۸.۴k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.