حصار تنهایی من پارت ۳۵
#حصار_تنهایی_من #پارت_۳۵
لباسامو پوشیدم وسایلامو برداشتم و اومدم بیرون مامانم داشت حاضر میشد گفتم: مامان دیر بیا خونه می ترسم.
- از چی میترسی؟ که کتکم بزنه؟ نترس ده سال کتک خوردم پوستم کلفت شده...اینجا واینسا این دفعه دیر برسی اخراج تو شاخته ها؟
مامانمو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
از هم که جدا شدیم گوشیم زنگ خورد م. من نمی دونم اگه نسترن یه روز به من زنگ نزنه مریض میشه؟گوشیمو از تو کیفم برداشتم. با تعجب به صفحه موبایلم نگاه کردم. هومن بود جواب ندادم. چند بار دیگه زنگ زد. با عصبانیت گفتم:چیه؟ چی میخوای؟
- چه خبرته آیناز چرا داد میزنی؟
با بغض گفتم: چرا داد میزنم یعنی نمیدونی؟
- پس خبر داری؟
- اره خبر دارم ..خیلی وقته خبر دارم بازیچه دستتم ؟
- دلخوری؟
گریم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم نباید ضعفی از خودم نشون میدادم. آب دهنمو قورت دادم تا بغضم بره پایین. یه نفس عمیق کشیدم تا گریم نیاد: آره دلخورم ..چون دلمو عین شیشه خرد کردی
- من فقط زنگ زدم بگم حلالم کنی نمی خواستم زندگیمو با نفرین شروع کنم... و بگم.متاسفم .
- همین؟ متاسفی؟ ...پس اون حرفای عاشقونه چی شد؟ ...آنی بدون تومی میرم .آنی تو همه زندگیمی ،کسی رو جز تو،تو قلبم راه نمیدم همش کشک؟! هشت ماه من وسرکار گذاشتی که الان بگی متاسفی؟ مگه من زنگ تفریحت بودم ؟
- خب اگه تو هم جای من بودی همین کارو می کردی
اعصابم خرد شده بود با داد گفتم: فکر کردی همه عین خودتن که امروز رفیقن و فردا میشن نارفیق؟ من اگه با یکی دست رفاقت دادم تا آخرش پای همه چیش وایمیسم نه عین تو...
بغضم شکست... گوشیمو قطع کردم. روی صندلی پارک نشستم و زار زار گریه کردم. بخاطر خودم و بدبختیام... همین جور که گریه می کردم حس کردم یکی کنارم نشست.
گفت:چی شده آیناز خانم؟ چرا گریه می کنید؟
سرم وبلند کردم. نویدبود. سریع اشکامو پاک کردم و گفتم: چیزی نیست.
به صورتم خیره شد و گفت:کی این بلا رو سر تون آورده؟
با لبخند گفتم:سوغاتیه!
انگار حرفمو نشنید. دستشو دراز کرد طرف صورتم. خواست بذاره جای سیلی. سریع خودمو عقب کشیدم و گفتم: چیکار میکنی نوید؟!
اینم جبران این چند روز:)
لباسامو پوشیدم وسایلامو برداشتم و اومدم بیرون مامانم داشت حاضر میشد گفتم: مامان دیر بیا خونه می ترسم.
- از چی میترسی؟ که کتکم بزنه؟ نترس ده سال کتک خوردم پوستم کلفت شده...اینجا واینسا این دفعه دیر برسی اخراج تو شاخته ها؟
مامانمو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
از هم که جدا شدیم گوشیم زنگ خورد م. من نمی دونم اگه نسترن یه روز به من زنگ نزنه مریض میشه؟گوشیمو از تو کیفم برداشتم. با تعجب به صفحه موبایلم نگاه کردم. هومن بود جواب ندادم. چند بار دیگه زنگ زد. با عصبانیت گفتم:چیه؟ چی میخوای؟
- چه خبرته آیناز چرا داد میزنی؟
با بغض گفتم: چرا داد میزنم یعنی نمیدونی؟
- پس خبر داری؟
- اره خبر دارم ..خیلی وقته خبر دارم بازیچه دستتم ؟
- دلخوری؟
گریم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم نباید ضعفی از خودم نشون میدادم. آب دهنمو قورت دادم تا بغضم بره پایین. یه نفس عمیق کشیدم تا گریم نیاد: آره دلخورم ..چون دلمو عین شیشه خرد کردی
- من فقط زنگ زدم بگم حلالم کنی نمی خواستم زندگیمو با نفرین شروع کنم... و بگم.متاسفم .
- همین؟ متاسفی؟ ...پس اون حرفای عاشقونه چی شد؟ ...آنی بدون تومی میرم .آنی تو همه زندگیمی ،کسی رو جز تو،تو قلبم راه نمیدم همش کشک؟! هشت ماه من وسرکار گذاشتی که الان بگی متاسفی؟ مگه من زنگ تفریحت بودم ؟
- خب اگه تو هم جای من بودی همین کارو می کردی
اعصابم خرد شده بود با داد گفتم: فکر کردی همه عین خودتن که امروز رفیقن و فردا میشن نارفیق؟ من اگه با یکی دست رفاقت دادم تا آخرش پای همه چیش وایمیسم نه عین تو...
بغضم شکست... گوشیمو قطع کردم. روی صندلی پارک نشستم و زار زار گریه کردم. بخاطر خودم و بدبختیام... همین جور که گریه می کردم حس کردم یکی کنارم نشست.
گفت:چی شده آیناز خانم؟ چرا گریه می کنید؟
سرم وبلند کردم. نویدبود. سریع اشکامو پاک کردم و گفتم: چیزی نیست.
به صورتم خیره شد و گفت:کی این بلا رو سر تون آورده؟
با لبخند گفتم:سوغاتیه!
انگار حرفمو نشنید. دستشو دراز کرد طرف صورتم. خواست بذاره جای سیلی. سریع خودمو عقب کشیدم و گفتم: چیکار میکنی نوید؟!
اینم جبران این چند روز:)
۳.۶k
۰۸ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.