حصار تنهایی من پارت ۳۴
#حصار_تنهایی_من #پارت_۳۴
بابام با یه ظرف آب و یه دستمال به دست کنارم نشست. پارچه رو زد به آب و گذاشت کنار لبم نمی دونستم چرا این کارو می کنه؟ وقتی دوباره پارچه رو به آب زد و آب خونی شد فهمیدم لبم خون اومده خواست دوباره این کارو بکنه که با عصبانیت دستشو کنار زدم و گفتم: نمی خوام.
- لبت داره خون میاد. بذار پاکش کنم.
- کی از تو خواست این کارو بکنی؟ اون موقع که بهت احتیاج داشتم کجا بودی؟ تازه یادت افتاده که دختر هم داری؟
به سمت سینک ظرفشویی رفتم که مامانم گفت:بذار یه ذره یخ بذارم روش.
- نمی خواد...
شیرو باز کردم، کنار لبمو تمیز می کردم که بابام ظرفو گذاشت رو کابینت و گفت: به شما خوبی نیومده.
- مگه تو خوبی هم بلدی؟
مامنم گفت: بس کن آیناز... محض راضی خدا بس کن!
خواست بره که گفتم: نگفتی پولو می خوای چیکار؟
برگشت و گفت:برات مهمه؟
- برای اینکه شرت کم بشه آره!
بابام با عصبانیت نگام کرد و گفت: مثل اینکه بین من و تو چیزی به اسم محبت پدر و دختری وجود نداره.
- اگه هم بود خودت نابودش کردی.
یه پوفی کرد و گفت: بدهکارم.
- اینو که خودمم می دونم! پولو برای کی می خوای؟
- برای کسی که براش کار می کنم .... لابد می خوای بدونی چرا؟ دوهفته پیش چند کیلو تریاک بهم دادن گفتن ببرم کردستان. تو راه گیر پلیسا افتادم. از ترس همشو انداختم تو دره. گفتم اگه بگیرنم حداقل چیزی همراهم نباشه. وقتی از شر پلیسا خلاص شدم، رفتم سراغ موادا اما نبودن ... هرچی گشتم پیداشون نکردم از ترس اینکه رئیسم منو بکشه خودم بهش نگفتم. یه قاصد فرستادم که خبرو برسونه اونم پیغام فرستاد یا پول یا گردنت ...اگه پولو بهش ندیم منو می کشه ...می دونم پول ندارید اما یه جوری برام جورش کنید جبران می کنم.
پوخندی زدم وگفتم: یعنی انقدر جونت برات عزیزه که میخوای جبران کنی...خیر نخواستیم شر مرسان!
این حرفو که بهش زدم چیزی نگفت و رفت بیرون. بعد از اینکه لبم وتمیز کردم رفتم به اتاقم...
بابام با یه ظرف آب و یه دستمال به دست کنارم نشست. پارچه رو زد به آب و گذاشت کنار لبم نمی دونستم چرا این کارو می کنه؟ وقتی دوباره پارچه رو به آب زد و آب خونی شد فهمیدم لبم خون اومده خواست دوباره این کارو بکنه که با عصبانیت دستشو کنار زدم و گفتم: نمی خوام.
- لبت داره خون میاد. بذار پاکش کنم.
- کی از تو خواست این کارو بکنی؟ اون موقع که بهت احتیاج داشتم کجا بودی؟ تازه یادت افتاده که دختر هم داری؟
به سمت سینک ظرفشویی رفتم که مامانم گفت:بذار یه ذره یخ بذارم روش.
- نمی خواد...
شیرو باز کردم، کنار لبمو تمیز می کردم که بابام ظرفو گذاشت رو کابینت و گفت: به شما خوبی نیومده.
- مگه تو خوبی هم بلدی؟
مامنم گفت: بس کن آیناز... محض راضی خدا بس کن!
خواست بره که گفتم: نگفتی پولو می خوای چیکار؟
برگشت و گفت:برات مهمه؟
- برای اینکه شرت کم بشه آره!
بابام با عصبانیت نگام کرد و گفت: مثل اینکه بین من و تو چیزی به اسم محبت پدر و دختری وجود نداره.
- اگه هم بود خودت نابودش کردی.
یه پوفی کرد و گفت: بدهکارم.
- اینو که خودمم می دونم! پولو برای کی می خوای؟
- برای کسی که براش کار می کنم .... لابد می خوای بدونی چرا؟ دوهفته پیش چند کیلو تریاک بهم دادن گفتن ببرم کردستان. تو راه گیر پلیسا افتادم. از ترس همشو انداختم تو دره. گفتم اگه بگیرنم حداقل چیزی همراهم نباشه. وقتی از شر پلیسا خلاص شدم، رفتم سراغ موادا اما نبودن ... هرچی گشتم پیداشون نکردم از ترس اینکه رئیسم منو بکشه خودم بهش نگفتم. یه قاصد فرستادم که خبرو برسونه اونم پیغام فرستاد یا پول یا گردنت ...اگه پولو بهش ندیم منو می کشه ...می دونم پول ندارید اما یه جوری برام جورش کنید جبران می کنم.
پوخندی زدم وگفتم: یعنی انقدر جونت برات عزیزه که میخوای جبران کنی...خیر نخواستیم شر مرسان!
این حرفو که بهش زدم چیزی نگفت و رفت بیرون. بعد از اینکه لبم وتمیز کردم رفتم به اتاقم...
۴.۷k
۰۸ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.