پارت ۱۱
پارت ۱۱
از سرنوشتم ناراحت بودم ولی هر چی بود گذشته بود الان تنها چیزی که مهم بود آینده نامعلوم و مبهمم بود الان پارمیس مهم بود .
دست پارمیس رو گرفتم و بعد از زدن آب به صورتمون به سمت خونه حرکت کردیم .
من : پارمیس جلوی جمع گریه کردی نکردیا کسی نباید بدونه به خاطر تو اینکار رو می کنم وگرنه بهانه ای دستشون دادیم گفته باشم .
پارمیس : ولی دریا من نمی خوام به خاطر من آیندت رو خراب کنی .
من : فقط نصفش به خاطر توعه خودت خوب می دونی کمترین حسی به نیما ندارم . اون و بقیه فامیلم هیچ تفاوتی ندارن واسم پس کمکم کن فقط خودت می دونی سنمون به اندازه کافی واسه ازدواج کم است .
پارمیس که قانع شده بود سرشو با قاطعیت تکون داد . خوشحال از قانع کردنش با هم رفتیم تو .
همه با ورودم ساکت شدن و یهو جمع کف زد .
اخم کردم و رو به روی بابابزرگ نشستم .
من : بابابزرگ من چن سالمه ؟
بابابزرگ با تعجب : ۱۷ یا ۱۸ سالت مگه خودت نمی دونی که از من می پرسی ؟
من : خوب سن قانونی ازدواج از چند تا چند ساله ؟
و بعد متقابلا نگاش کردم .
بابابزرگ : واسه پسر ۲۷ واسه دختر ۲۴ .
چی شده که این سوالا رو می پرسین ؟
من با صدای بلند رو به جمع : من به سن قانونی ازدواج نرسیدم پس طبیعیه که حتی به ازدواج فکرم نکنم و اینکه من قصد ازدواج ندارم آیندم و هدفم ازدواج نیست بلکه این ازدواجه که آیندم رو تخریب می کنه من باید به رویاهام برسم .
همه با تعجب نگام می کردن .
چشمای عصبی مامان بهم گوشزد می کرد که خفه شم . ولی من دست بردار نبودم . بابا هم خونسرد ولی با تحسین نگام می کرد . بعد از اینکه حرفام تجزیه تحلیل شد واسشون بابابزرگ رو بهم گفت : خوب ؟ اینا رو گفتی تا مخالفتت رو با ازدواج نشون بدی ؟
من : دقیقا
بابابزرگ : خوب خیلی تلاش کدی ولی این تصمیم قبلا توسط بزرگای جمع گرفته شده و قابل تغییر نیست .
مطمیئن بودم دایی اونقدری دوسم داره که به خاطرش از این ازدواج چشم پوشی کنه . پس رو به دایی با قیافه ای که ازش التماس می بارید گفتم : دایی جون می دونم منو دوست دارید ولی آیا می تونین قبول کنی که من با این ازدواج تمام زندگیم نابود شه ؟
دایی : حرفی ندارم راستش حق با توعه سنت واسه ازدواج مناسب نیست ولی ما قراره فقط شما رو به اسم هم بزنیم .
من : اما دایی شما که از آینده خبر ندارید زد و من افتادم مردم یا اصلا عاشق یکی دیگه شدم اونوقت باید چه غلطی بکنم یا همین نیما عاشق کسی دیگه ای شد . پس این تصمیم کاملا اشتباهه . دایی خوب فکر کنین من تقریبا با نیما بزرگ شدم و مثل کیارشه واسم هیچ وقتم به عنوان همسر بهش نگاه نکردم چطور می گین که به اسم هم باشیم .
دایی : سرشو تکون داد و گفت : کاملا منطقیه ولی این تصمیم گرفته شده .
من : دایی اما من این تصمیم رو قبول ندارم . پس خواهش می کنم اینقدر پا پیچش نشین .
و سپس رو به مامان بابا گفتم : بابا . مامان می دونم که دوست دارید خوشبخت شم پس کمکم کنین تا خوشبخت شم نه واسه بدبخت شدنم تلاش می کنین ؟
بابا : یه سوال ازت می پرسم می خوام که درست و حسابی بهم جواب بدی .
سرمو تکون دادم و بابا بهم اشاره کرد برم تو حیاط .
هوا سوز داشت ولی با اینحال هنوز لذت بخش بود . کنار بابا وایسادم که بی مقدمه و خیلی رک گفت : کسی رو دوس داری ؟
من : نه هیشکیو دوس ندارم .
بابا : پس دلیل مخالفتت چیه ؟
من : دلیلام رو کامل تو خونه گفتم .
بابا : بله گفتی ولی فقط نصفش رو گفتی .
من : چیو نصف گفتم ؟
بابا : اگه می خوای کمکت کنم تا این تصمیم عوض شه پس دلیل مخالفتت رو باید کامل بدونم .
من : قول می دین فقط بین خودمون باشه ؟
بابا : بله قول می دم حالا دلیلت رو بگو که خیلی کنجکاوم .
من : وا بابا رو دست دخترا زدینا و متقابلا چشمک زدم .
بابا خندید و گفت : ای ناقلا بحث رو عوض نکن زودتر بگو و خلاصمون کن وقت باارزشم داره الکی هدر می ره اینو که نمی خوای .
لبخند زدم و گفتم : نه مگه میشه اینو بخوام . راستش اول که این خبر رو شنیدم به شدت شوکه شدم و گفتم حتما اشتباه شنیدم ولی حقیقت داشت از تو و مامان دلگیر بودم که چرا مخالفت نکردین . از طرفی جوانب رو در نظر گرفتم و سبک سنگین کردم ولی هیچ جوره تو کتم نمی رفت این شد که مخالفت کردم یکی دیکه از دلایل مخالفتم که نباید کسی بدونه اینه که پارمیس ... ادامش رو نتونستم بگم . بابا تا ته قضیه رو خوند و گفت : بله پس فداکاری کردی .
من : هی کم و بیش ولی همه دلایلم هم این نبود اون حرفایی که داخل زدم هم مزید بر این قضیه بود .
بابا سرشو نکون داد و گفت : خوب حالا که همه چیز رو کامل گفتی منم قول می دم که مخالفت کنم .
از خوشحالی رو ابرا سیر می کردم پریدم تو بغل بابا و یه ماچ گنده کاشتم رو لپاش و گفتم : یه دونه ای به خدا .
بابا : خوب حالا تف مالیم نکن حوصله ندارم
از سرنوشتم ناراحت بودم ولی هر چی بود گذشته بود الان تنها چیزی که مهم بود آینده نامعلوم و مبهمم بود الان پارمیس مهم بود .
دست پارمیس رو گرفتم و بعد از زدن آب به صورتمون به سمت خونه حرکت کردیم .
من : پارمیس جلوی جمع گریه کردی نکردیا کسی نباید بدونه به خاطر تو اینکار رو می کنم وگرنه بهانه ای دستشون دادیم گفته باشم .
پارمیس : ولی دریا من نمی خوام به خاطر من آیندت رو خراب کنی .
من : فقط نصفش به خاطر توعه خودت خوب می دونی کمترین حسی به نیما ندارم . اون و بقیه فامیلم هیچ تفاوتی ندارن واسم پس کمکم کن فقط خودت می دونی سنمون به اندازه کافی واسه ازدواج کم است .
پارمیس که قانع شده بود سرشو با قاطعیت تکون داد . خوشحال از قانع کردنش با هم رفتیم تو .
همه با ورودم ساکت شدن و یهو جمع کف زد .
اخم کردم و رو به روی بابابزرگ نشستم .
من : بابابزرگ من چن سالمه ؟
بابابزرگ با تعجب : ۱۷ یا ۱۸ سالت مگه خودت نمی دونی که از من می پرسی ؟
من : خوب سن قانونی ازدواج از چند تا چند ساله ؟
و بعد متقابلا نگاش کردم .
بابابزرگ : واسه پسر ۲۷ واسه دختر ۲۴ .
چی شده که این سوالا رو می پرسین ؟
من با صدای بلند رو به جمع : من به سن قانونی ازدواج نرسیدم پس طبیعیه که حتی به ازدواج فکرم نکنم و اینکه من قصد ازدواج ندارم آیندم و هدفم ازدواج نیست بلکه این ازدواجه که آیندم رو تخریب می کنه من باید به رویاهام برسم .
همه با تعجب نگام می کردن .
چشمای عصبی مامان بهم گوشزد می کرد که خفه شم . ولی من دست بردار نبودم . بابا هم خونسرد ولی با تحسین نگام می کرد . بعد از اینکه حرفام تجزیه تحلیل شد واسشون بابابزرگ رو بهم گفت : خوب ؟ اینا رو گفتی تا مخالفتت رو با ازدواج نشون بدی ؟
من : دقیقا
بابابزرگ : خوب خیلی تلاش کدی ولی این تصمیم قبلا توسط بزرگای جمع گرفته شده و قابل تغییر نیست .
مطمیئن بودم دایی اونقدری دوسم داره که به خاطرش از این ازدواج چشم پوشی کنه . پس رو به دایی با قیافه ای که ازش التماس می بارید گفتم : دایی جون می دونم منو دوست دارید ولی آیا می تونین قبول کنی که من با این ازدواج تمام زندگیم نابود شه ؟
دایی : حرفی ندارم راستش حق با توعه سنت واسه ازدواج مناسب نیست ولی ما قراره فقط شما رو به اسم هم بزنیم .
من : اما دایی شما که از آینده خبر ندارید زد و من افتادم مردم یا اصلا عاشق یکی دیگه شدم اونوقت باید چه غلطی بکنم یا همین نیما عاشق کسی دیگه ای شد . پس این تصمیم کاملا اشتباهه . دایی خوب فکر کنین من تقریبا با نیما بزرگ شدم و مثل کیارشه واسم هیچ وقتم به عنوان همسر بهش نگاه نکردم چطور می گین که به اسم هم باشیم .
دایی : سرشو تکون داد و گفت : کاملا منطقیه ولی این تصمیم گرفته شده .
من : دایی اما من این تصمیم رو قبول ندارم . پس خواهش می کنم اینقدر پا پیچش نشین .
و سپس رو به مامان بابا گفتم : بابا . مامان می دونم که دوست دارید خوشبخت شم پس کمکم کنین تا خوشبخت شم نه واسه بدبخت شدنم تلاش می کنین ؟
بابا : یه سوال ازت می پرسم می خوام که درست و حسابی بهم جواب بدی .
سرمو تکون دادم و بابا بهم اشاره کرد برم تو حیاط .
هوا سوز داشت ولی با اینحال هنوز لذت بخش بود . کنار بابا وایسادم که بی مقدمه و خیلی رک گفت : کسی رو دوس داری ؟
من : نه هیشکیو دوس ندارم .
بابا : پس دلیل مخالفتت چیه ؟
من : دلیلام رو کامل تو خونه گفتم .
بابا : بله گفتی ولی فقط نصفش رو گفتی .
من : چیو نصف گفتم ؟
بابا : اگه می خوای کمکت کنم تا این تصمیم عوض شه پس دلیل مخالفتت رو باید کامل بدونم .
من : قول می دین فقط بین خودمون باشه ؟
بابا : بله قول می دم حالا دلیلت رو بگو که خیلی کنجکاوم .
من : وا بابا رو دست دخترا زدینا و متقابلا چشمک زدم .
بابا خندید و گفت : ای ناقلا بحث رو عوض نکن زودتر بگو و خلاصمون کن وقت باارزشم داره الکی هدر می ره اینو که نمی خوای .
لبخند زدم و گفتم : نه مگه میشه اینو بخوام . راستش اول که این خبر رو شنیدم به شدت شوکه شدم و گفتم حتما اشتباه شنیدم ولی حقیقت داشت از تو و مامان دلگیر بودم که چرا مخالفت نکردین . از طرفی جوانب رو در نظر گرفتم و سبک سنگین کردم ولی هیچ جوره تو کتم نمی رفت این شد که مخالفت کردم یکی دیکه از دلایل مخالفتم که نباید کسی بدونه اینه که پارمیس ... ادامش رو نتونستم بگم . بابا تا ته قضیه رو خوند و گفت : بله پس فداکاری کردی .
من : هی کم و بیش ولی همه دلایلم هم این نبود اون حرفایی که داخل زدم هم مزید بر این قضیه بود .
بابا سرشو نکون داد و گفت : خوب حالا که همه چیز رو کامل گفتی منم قول می دم که مخالفت کنم .
از خوشحالی رو ابرا سیر می کردم پریدم تو بغل بابا و یه ماچ گنده کاشتم رو لپاش و گفتم : یه دونه ای به خدا .
بابا : خوب حالا تف مالیم نکن حوصله ندارم
۵۴.۶k
۰۵ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.