اشک حسرت پارت ۱۴۵
#اشک حسرت #پارت ۱۴۵
پانیذ:
وسایلمو جم کردم سعید تو حیاط پشتی نشسته بود داشت باعمه حرف می زد چمدون کوچیکمو برداشتم ویواش از اتاق اومدم بیرون کجا رو داشتم که برم به کی پناه می بردم خونه ای که منو از روی ترحم بپذیرن که خونه نبود بغض کردم ونگاهی به خونه ای عمه انداختم واز خونشون اومدم بیرون
- پانیذ..
برگشتم طرف صدا سهیل بود دویید اومد کنارم وگفت : کجا این وقت شب مگه دیونه شدی
- نمی خوام خونتون بمونم
سهیل : چرا بخاطر حرفای حمید ..می دونی اون خودش بیشتر مقصره ولی خوب چیزی نمیگه که خودشو مقصر بدونه
بیا پانیذ بی خیال حرفای حمید
- کجا بیام اخه
سهیل : ما نگران تویی ام بیا عزیزم حالتو دیدی چشات باز نمیشه مامان وسعید دارن درمورد تو حرف می زنن
- در موردمن
لبخندی زدوگفت : اهوووم مامان نگران توه واینکه تو خونه تنهایی می خواست ببینه نظر سعید در مورد تو چیه
- در مورد من نظرش چیه ؟!
سهیل : اره
- یعنی چی ؟
سهیل : منظورم ازدواج ...تو با سعید نامزاد بودی ؟
- اره فکر می کردم بابا بخاطر من این کارو کرده ولی دیدم نه خودمم بازیچه ام
سهیل : بیا بریم مامان بفهمه ناراحت میشه
- کاش می مردم با این کار بابا
سهیل دستمو گرفت وکشوندم طرف خونه حمیدم حق داشت ولی من نگرانی من از پس زدن سعید بود اگه پسم می زد چی ؟
رفتیم تو خونه وعمه با دیدن چمدون تو دستم خیلی عصبانی وناراحت شد ورفت سراغ حمید من الان جام کجا بود ؟
- پانیذ
برگشتم طرف صدا سهیل رفت کنارش سعید متعجب گفت : کجا می خواستی بری
سرمو پایین انداختم سعید: سهیل منو ببر اتاقم
چه اخمی کرده بود کارم انقدر بد بود؟
سهیل سعید رو برد اتاقش من همونجا موندم تا وقتی سهیل اومد بیرون آروم رفتم تو اتاق سعید رو تخت نشسته بود وتکیه اش رو داده بود به بالشای پشت سرش با دیدن من گفت : کارت خیلی بد بود حمید عصبی بود کلا این مدت اینجوریه تا یکم آروم بشه طول می کشه
- حق داشته همتون حق دارید
سعید : تاوان کار دایی رو تو که نباید بدی
- تقصیر منه اسم تو رو آوردم
سعید : نه پانیذ بابات دنبال بهانه بود حرف تو هم شد انگیزه اش به هر حال گذشته دیگه بهش فکر نکن
با دست لرزونم حلقه ای روی دستمو در اوردم ورفتم نزدیک تختش حلقه رو گذاشتم رو میز پاتختی سعید متعجب نگاهم کرد وگفت : پانیذ
- لیاقت تو به...
سعید حلقه رو برداشت وگفت : توتعیین نمی کنی من لیاقتشو دارم یا نه تو خیلی هم خوبی بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی ولی پانیذ نمی خوام فریبت بدم واقعا هیچ حسی به هم جنس تو ندارم ...اگه من همینجوری می پذیری هستم اگر نه بازم به همین اندازه دوست دارم
- بهتره من به درس هام برسم واسه عشق وعاشقی که احساسی توش نباشه واز اجبار بیای طرفم ...همون بهتره تموم بشه
پانیذ:
وسایلمو جم کردم سعید تو حیاط پشتی نشسته بود داشت باعمه حرف می زد چمدون کوچیکمو برداشتم ویواش از اتاق اومدم بیرون کجا رو داشتم که برم به کی پناه می بردم خونه ای که منو از روی ترحم بپذیرن که خونه نبود بغض کردم ونگاهی به خونه ای عمه انداختم واز خونشون اومدم بیرون
- پانیذ..
برگشتم طرف صدا سهیل بود دویید اومد کنارم وگفت : کجا این وقت شب مگه دیونه شدی
- نمی خوام خونتون بمونم
سهیل : چرا بخاطر حرفای حمید ..می دونی اون خودش بیشتر مقصره ولی خوب چیزی نمیگه که خودشو مقصر بدونه
بیا پانیذ بی خیال حرفای حمید
- کجا بیام اخه
سهیل : ما نگران تویی ام بیا عزیزم حالتو دیدی چشات باز نمیشه مامان وسعید دارن درمورد تو حرف می زنن
- در موردمن
لبخندی زدوگفت : اهوووم مامان نگران توه واینکه تو خونه تنهایی می خواست ببینه نظر سعید در مورد تو چیه
- در مورد من نظرش چیه ؟!
سهیل : اره
- یعنی چی ؟
سهیل : منظورم ازدواج ...تو با سعید نامزاد بودی ؟
- اره فکر می کردم بابا بخاطر من این کارو کرده ولی دیدم نه خودمم بازیچه ام
سهیل : بیا بریم مامان بفهمه ناراحت میشه
- کاش می مردم با این کار بابا
سهیل دستمو گرفت وکشوندم طرف خونه حمیدم حق داشت ولی من نگرانی من از پس زدن سعید بود اگه پسم می زد چی ؟
رفتیم تو خونه وعمه با دیدن چمدون تو دستم خیلی عصبانی وناراحت شد ورفت سراغ حمید من الان جام کجا بود ؟
- پانیذ
برگشتم طرف صدا سهیل رفت کنارش سعید متعجب گفت : کجا می خواستی بری
سرمو پایین انداختم سعید: سهیل منو ببر اتاقم
چه اخمی کرده بود کارم انقدر بد بود؟
سهیل سعید رو برد اتاقش من همونجا موندم تا وقتی سهیل اومد بیرون آروم رفتم تو اتاق سعید رو تخت نشسته بود وتکیه اش رو داده بود به بالشای پشت سرش با دیدن من گفت : کارت خیلی بد بود حمید عصبی بود کلا این مدت اینجوریه تا یکم آروم بشه طول می کشه
- حق داشته همتون حق دارید
سعید : تاوان کار دایی رو تو که نباید بدی
- تقصیر منه اسم تو رو آوردم
سعید : نه پانیذ بابات دنبال بهانه بود حرف تو هم شد انگیزه اش به هر حال گذشته دیگه بهش فکر نکن
با دست لرزونم حلقه ای روی دستمو در اوردم ورفتم نزدیک تختش حلقه رو گذاشتم رو میز پاتختی سعید متعجب نگاهم کرد وگفت : پانیذ
- لیاقت تو به...
سعید حلقه رو برداشت وگفت : توتعیین نمی کنی من لیاقتشو دارم یا نه تو خیلی هم خوبی بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی ولی پانیذ نمی خوام فریبت بدم واقعا هیچ حسی به هم جنس تو ندارم ...اگه من همینجوری می پذیری هستم اگر نه بازم به همین اندازه دوست دارم
- بهتره من به درس هام برسم واسه عشق وعاشقی که احساسی توش نباشه واز اجبار بیای طرفم ...همون بهتره تموم بشه
۱۴.۷k
۰۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.