اشک حسرت پارت.۱۴۳
#اشک حسرت #پارت.۱۴۳
حمید :
از دیدن دایی تو دست مامورای پلیس لبخند زدم باخشم نگاهم می کرد وپانیذ داشت گریه می کرد با دیدن من با گریه اومد طرفم وخودشو انداخت تو بغلم
- حمید ...حمید سعیدم چی شده تو رو خدا بگو
- خوبه آروم باش
پانیذ : من دیگه پدری ندارم اون منم بازی داد ..بخاطر حرس وطمع اش همه رو نابود کرد
- جوابشم پس میده
پانیذ : از سعید بگو
- خونه است می خوای باهاش حرف بزنی تا باورت بشه
پانیذ : فقط می خوام ببینمش
- باشه فقط قبلش باید احصاراتت رو شرح بدی بیا
دستشو گرفتم وباهاش رفتم تا کنار در اتاق بازجویی دایی کلانتری رو گذاشته بود رو سرش وخبری از ضیایی نبود که به دادش برسه منو تهدید می کرد وتهدید می کرد جون سعید رو می گیره این مرد اصلا شرم نداشت انگار که از خون اون نبودیم دشمن آدمم اینجوری نمی کرد که دایی این کارو کرد
بعد از احضارات پانیذ وبازجویی دایی وکیلمون گفت خودش کارا رو انجام میده وبا پانیذ برگشتیم خونه بعد از چند سال سهیل رو می دیدم با لبخند از کنار سعید بلند شد واومد کنارم همدیگرو بغل کردیم وبا ناباوری نگاهش می کردم داداشم مردی شده بود واسه خودش
پانیذ هنوز بیرون بود برگشتم ورفتم دستشو گرفتم آوردمش تو خونه مامان بغلش کرد وهدیه دلداریش داد ولی اون با چشای اشکی سعید رو نگاه می کرد سعید بهش لبخند زد رفت کنار سعید ورفت تو بغلش وبلند بلند گریه می کرد امید ناراحت سری تکون دادهمه ناراحت بودن سعید پانیذ رو از خودش جدا کرد وگفت : آروم باش پانیذ
هدیه اومد واونو برد تا یکم آروم بشه منم نشستم وبرای سعید توزیع دادم که چی شده
مامان خیلی ناراحت بود وسعید اشاره کرد چیزی نگم امیدم بحث رو عوض کرد وگفت : تاسهیل اومده چند روز بریم مسافرت موافقید ؟
سعید : عالیه
بعد خندید وگفت : با این پای چلاقم کجا بیام آخه
امید : خیالت راحت همه ای ما هستیم
سهیل تفلی هنوز شوکه بود
حمید :
از دیدن دایی تو دست مامورای پلیس لبخند زدم باخشم نگاهم می کرد وپانیذ داشت گریه می کرد با دیدن من با گریه اومد طرفم وخودشو انداخت تو بغلم
- حمید ...حمید سعیدم چی شده تو رو خدا بگو
- خوبه آروم باش
پانیذ : من دیگه پدری ندارم اون منم بازی داد ..بخاطر حرس وطمع اش همه رو نابود کرد
- جوابشم پس میده
پانیذ : از سعید بگو
- خونه است می خوای باهاش حرف بزنی تا باورت بشه
پانیذ : فقط می خوام ببینمش
- باشه فقط قبلش باید احصاراتت رو شرح بدی بیا
دستشو گرفتم وباهاش رفتم تا کنار در اتاق بازجویی دایی کلانتری رو گذاشته بود رو سرش وخبری از ضیایی نبود که به دادش برسه منو تهدید می کرد وتهدید می کرد جون سعید رو می گیره این مرد اصلا شرم نداشت انگار که از خون اون نبودیم دشمن آدمم اینجوری نمی کرد که دایی این کارو کرد
بعد از احضارات پانیذ وبازجویی دایی وکیلمون گفت خودش کارا رو انجام میده وبا پانیذ برگشتیم خونه بعد از چند سال سهیل رو می دیدم با لبخند از کنار سعید بلند شد واومد کنارم همدیگرو بغل کردیم وبا ناباوری نگاهش می کردم داداشم مردی شده بود واسه خودش
پانیذ هنوز بیرون بود برگشتم ورفتم دستشو گرفتم آوردمش تو خونه مامان بغلش کرد وهدیه دلداریش داد ولی اون با چشای اشکی سعید رو نگاه می کرد سعید بهش لبخند زد رفت کنار سعید ورفت تو بغلش وبلند بلند گریه می کرد امید ناراحت سری تکون دادهمه ناراحت بودن سعید پانیذ رو از خودش جدا کرد وگفت : آروم باش پانیذ
هدیه اومد واونو برد تا یکم آروم بشه منم نشستم وبرای سعید توزیع دادم که چی شده
مامان خیلی ناراحت بود وسعید اشاره کرد چیزی نگم امیدم بحث رو عوض کرد وگفت : تاسهیل اومده چند روز بریم مسافرت موافقید ؟
سعید : عالیه
بعد خندید وگفت : با این پای چلاقم کجا بیام آخه
امید : خیالت راحت همه ای ما هستیم
سهیل تفلی هنوز شوکه بود
۱۸.۸k
۰۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.