اشک حسرت پارت ۱۴۶ سه سال بعد....
#اشک حسرت #پارت ۱۴۶ #سه سال بعد....
سعید :
سه سال پیش این موقع تازه فهمیده بودم آسمان به من حسی داره ومن هنوزم به زن آیدین به زن دوستم حس داشتم از دست خودم عصبی بودم هنوزم بعد از سه سال اسمش رو می شنیدم حال دلم عوض می شد
از سه سال تا به الان خیلی اتفاق ها افتاده مثله زندانی شدن دایی وقتی فهمید ضیایی دار ندارشو بالا کشیده ورفته تو زندان سکته کرد ومُرد اون نه حق ما رو خورده بود بلکه خیلی از خانواده ها رو از هم پاشونده بود بعد از مرگ اون پانیذ همراه سهیل واسه ادامه تحصیل رفته بود و بخاطر اینکه پانیذ اونجا تنها نمونه سهیل کنارش موند وهمونجا مشغول کار شد بعدم که خبر نامزادیشون رو دادن اول شوکه شدم بعد از ته دل خوشحال شدم
حمید وامید تو شرکتی که خودشون دایر کرده بودن کار می کردن وکارشونم عالی بود تازگی ها حمید عاشق یکی از همکاراشون شده بود جالب بود اسم اونم پانیذ بود وحمید هنوزم از پانیذ ودایی کینه به دل داشت از هر چیزی که بیشتر خوشحالم می کرد وجود پسر دوست داشتنی هدیه بود علاقه ای خاصی بهش داشتم وبیشتر مواقع عصرها همراه مادر می رفتیم واسه دیدن هونام مادرخوشحال بود ودیگه نگرانی براش نداشتم
مگه از خدا چیزدیگه ای می خواستم خوشحالی اون بهم جون می داد
منم واسه کارم برگشته بودم به کار قبلی ام شرکت دوست بابا آقای .شعبانی..که خدا رو شکر دخترش پریماه ازدواج کرده بود ودیگه طرف من نمیومد اوایل خیلی از وجودش عصبی می شدم ولی وقتی دید بهش حسی ندارم اونم با یکی از همکارای باباش ازدواج کرد به قول حمید که می گفت سعید می خواد خودشو ترشی بندازه هیچ حسی دیگه تو وجودم زنده نمی شد به هیچ دختری علاقه پیدا کنم
- سعید ...سعید مامان
سرمو بلند کردم وگفتم : جونم مامان
مادر خندید وگفت : تو هم که شدی مثله حمید از مادر تبدیل شدم به مامان
بلند شدم ورفتم کنارش دستمو دور شونه اش انداختم وگفتم : تو نفس منی مامانم مادرم امیدم
خندید وزد به شونه ام وگفت : مزه نریز بیا اینو ببین
- تو رو خدا نگو واسه من زن پیدا کردین من که سنی ندارم همش ...آخخخ..
با وشگون مادر ساکت شدم لبخندی زد وگفت : می خواستم این مبل ها رو نگاه کنی من یکی دیگه ازت ناامید شدم واسه زن گرفتن
- پس خدا رو شکر
بهم چشم غره ای رفت موبایلشو ازش گرفتم ومبلمانی که می گفت رو نگاه کردم
- خیلی قشنگن مادر کی بریم بخریم ؟
مادر نگاهی بهم انداخت وگفت : واسه خونمون عزیزم باید دیر یا زود اینجا رو تخلیه کنیم واسه حمید
- چشم حالا عصر بریم یه نگاهی بندازیم تا هفته ای آینده که کار رنگ آمیزی خونه تموم بشه
سعید :
سه سال پیش این موقع تازه فهمیده بودم آسمان به من حسی داره ومن هنوزم به زن آیدین به زن دوستم حس داشتم از دست خودم عصبی بودم هنوزم بعد از سه سال اسمش رو می شنیدم حال دلم عوض می شد
از سه سال تا به الان خیلی اتفاق ها افتاده مثله زندانی شدن دایی وقتی فهمید ضیایی دار ندارشو بالا کشیده ورفته تو زندان سکته کرد ومُرد اون نه حق ما رو خورده بود بلکه خیلی از خانواده ها رو از هم پاشونده بود بعد از مرگ اون پانیذ همراه سهیل واسه ادامه تحصیل رفته بود و بخاطر اینکه پانیذ اونجا تنها نمونه سهیل کنارش موند وهمونجا مشغول کار شد بعدم که خبر نامزادیشون رو دادن اول شوکه شدم بعد از ته دل خوشحال شدم
حمید وامید تو شرکتی که خودشون دایر کرده بودن کار می کردن وکارشونم عالی بود تازگی ها حمید عاشق یکی از همکاراشون شده بود جالب بود اسم اونم پانیذ بود وحمید هنوزم از پانیذ ودایی کینه به دل داشت از هر چیزی که بیشتر خوشحالم می کرد وجود پسر دوست داشتنی هدیه بود علاقه ای خاصی بهش داشتم وبیشتر مواقع عصرها همراه مادر می رفتیم واسه دیدن هونام مادرخوشحال بود ودیگه نگرانی براش نداشتم
مگه از خدا چیزدیگه ای می خواستم خوشحالی اون بهم جون می داد
منم واسه کارم برگشته بودم به کار قبلی ام شرکت دوست بابا آقای .شعبانی..که خدا رو شکر دخترش پریماه ازدواج کرده بود ودیگه طرف من نمیومد اوایل خیلی از وجودش عصبی می شدم ولی وقتی دید بهش حسی ندارم اونم با یکی از همکارای باباش ازدواج کرد به قول حمید که می گفت سعید می خواد خودشو ترشی بندازه هیچ حسی دیگه تو وجودم زنده نمی شد به هیچ دختری علاقه پیدا کنم
- سعید ...سعید مامان
سرمو بلند کردم وگفتم : جونم مامان
مادر خندید وگفت : تو هم که شدی مثله حمید از مادر تبدیل شدم به مامان
بلند شدم ورفتم کنارش دستمو دور شونه اش انداختم وگفتم : تو نفس منی مامانم مادرم امیدم
خندید وزد به شونه ام وگفت : مزه نریز بیا اینو ببین
- تو رو خدا نگو واسه من زن پیدا کردین من که سنی ندارم همش ...آخخخ..
با وشگون مادر ساکت شدم لبخندی زد وگفت : می خواستم این مبل ها رو نگاه کنی من یکی دیگه ازت ناامید شدم واسه زن گرفتن
- پس خدا رو شکر
بهم چشم غره ای رفت موبایلشو ازش گرفتم ومبلمانی که می گفت رو نگاه کردم
- خیلی قشنگن مادر کی بریم بخریم ؟
مادر نگاهی بهم انداخت وگفت : واسه خونمون عزیزم باید دیر یا زود اینجا رو تخلیه کنیم واسه حمید
- چشم حالا عصر بریم یه نگاهی بندازیم تا هفته ای آینده که کار رنگ آمیزی خونه تموم بشه
۱۷.۸k
۰۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.