فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۲
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۲
کوکی:چی؟. من که تازه فهمیدم چی گفتم هول شدم اومدم گندی که زدم رو جمع کنم و گفتم:ه... هیچی منظورم این بود نه خوبم... کوکی:بهم دروغ نگو چیشده؟. من:هیچ... کوکی:دروغ نداشتیم. من:خ... خب نگاه کن من خوشحالم که خوب شدیا ا... اما دوست ندارم از پیشم بری... . و سرمو انداختم پایین یهو کوک زیر چونه م رو گرفت و سرم رو بالا آورد و گفت:چاگیا... . خیلی شوکه شدم اولین باری بود بهم میگفت چاگیا با تعجب به صورتش خیره شدم که ادامه داد:قرار نیست زندگی ما تو این بیمارستان خلاصه شه که دیوونه😅...سرنوشتمون اینجا تموم نمیشه تا مال من نشی من راضی بشو نیستم.... نمیدونم چی خورده بود تو کله م ولی حرف زدنم دست خودم نبود و بهش گفتم:قول میدی؟. و انگشتی که باهاش قول میدن رو سمتش گرفتم کوکی:قول. و انگشتمو به انگشت خودش گره زد و خنده ریزی کرد...که دلم رو بیشتر لرزوند... من:خ... خب من برم بیرون تا لباسات رو عوض کنی و به بقیه اعضا خبر بدی بیان دنبالت. کوکی:باشه... . و بعد از اتاق رفتم بیرون و کارای مربوط به ترخیصش رو هم انجام دادم و دوباره برگشتم پیشش وقتی برگشتم از دیدن تیپش شوکه شدم خیلی خوشتیپ شده بود داشت وسایلش رو میزاشت تو کیفش و از تختش بلندشده بود ادامه داستان از زبان کوک:داشتم وسایل اضافی رو میزاشتم تو کیفم که...
یهو دوتا دست محکمممم از پشت حلقه شد دورم... دستاش آشنای آشنای بود اون دستای کوچولو و ظریف فقط مال *ا/ت* بود آروم تو بغلش چرخیدم و منم متقابلا بغلش کردم بعد چند ثانیه از بغلم بیرون اومد و خواست بگه:ببخ... . که دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم:هیشششش... هیچی نگو بهترین بغل عمرم بود.... *ا/ت*:جونگ کوک... .من(کوکی):جانم؟. *ا/ت*:دیگه هیچوقت مریض نشو و بیمارستان نیا و همیشه مراقب خودت باش. من(کوکی):دیدی تویی که دلت نمیخواد دیگه ببینیم... من:یاااا جونگ کوک منظورم اون نبود مگه حتما باید رو تخت ببینمت.... من(کوکی):شوخی کردم چاگیا.... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):مشغول حرف زدن بودیم که خلوتمون با باز شدن در اتاق بهم خورد سریع با دیدن اعضا از کوک فاصله گرفتم و با هول و ولا گفتم:ام.... اممممم... م... من برم کارای ترخیص رو انجام بدم.... و بدو بدو از اتاق رفتم بیرون ادامه داستان از زبان کوک:با ورود اعضا به اتاق *ا/ت* هول کرد و به بهانه ی انجام کار های ترخیص من جیم زد به رفتار کیوتش خنده ای کردم که یهو با صدای تهیونگ به خودم اومدم:عاهای بز بز قندی به چی چی داری میخندی؟. من(کوکی): جانم؟ ن... نه بابا هیچی همینجوری. *نکته:تا یادم نرفته بگم که فقط تهیونگ و جیمین اومدن دنبال کوک* جیمین:عاخه نیست که اینجا خنده بازاره... من(کوکی):وای یاخدا باز اینا شروع کردن میشه بیخیال شین...
حماایت♡
کوکی:چی؟. من که تازه فهمیدم چی گفتم هول شدم اومدم گندی که زدم رو جمع کنم و گفتم:ه... هیچی منظورم این بود نه خوبم... کوکی:بهم دروغ نگو چیشده؟. من:هیچ... کوکی:دروغ نداشتیم. من:خ... خب نگاه کن من خوشحالم که خوب شدیا ا... اما دوست ندارم از پیشم بری... . و سرمو انداختم پایین یهو کوک زیر چونه م رو گرفت و سرم رو بالا آورد و گفت:چاگیا... . خیلی شوکه شدم اولین باری بود بهم میگفت چاگیا با تعجب به صورتش خیره شدم که ادامه داد:قرار نیست زندگی ما تو این بیمارستان خلاصه شه که دیوونه😅...سرنوشتمون اینجا تموم نمیشه تا مال من نشی من راضی بشو نیستم.... نمیدونم چی خورده بود تو کله م ولی حرف زدنم دست خودم نبود و بهش گفتم:قول میدی؟. و انگشتی که باهاش قول میدن رو سمتش گرفتم کوکی:قول. و انگشتمو به انگشت خودش گره زد و خنده ریزی کرد...که دلم رو بیشتر لرزوند... من:خ... خب من برم بیرون تا لباسات رو عوض کنی و به بقیه اعضا خبر بدی بیان دنبالت. کوکی:باشه... . و بعد از اتاق رفتم بیرون و کارای مربوط به ترخیصش رو هم انجام دادم و دوباره برگشتم پیشش وقتی برگشتم از دیدن تیپش شوکه شدم خیلی خوشتیپ شده بود داشت وسایلش رو میزاشت تو کیفش و از تختش بلندشده بود ادامه داستان از زبان کوک:داشتم وسایل اضافی رو میزاشتم تو کیفم که...
یهو دوتا دست محکمممم از پشت حلقه شد دورم... دستاش آشنای آشنای بود اون دستای کوچولو و ظریف فقط مال *ا/ت* بود آروم تو بغلش چرخیدم و منم متقابلا بغلش کردم بعد چند ثانیه از بغلم بیرون اومد و خواست بگه:ببخ... . که دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم:هیشششش... هیچی نگو بهترین بغل عمرم بود.... *ا/ت*:جونگ کوک... .من(کوکی):جانم؟. *ا/ت*:دیگه هیچوقت مریض نشو و بیمارستان نیا و همیشه مراقب خودت باش. من(کوکی):دیدی تویی که دلت نمیخواد دیگه ببینیم... من:یاااا جونگ کوک منظورم اون نبود مگه حتما باید رو تخت ببینمت.... من(کوکی):شوخی کردم چاگیا.... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):مشغول حرف زدن بودیم که خلوتمون با باز شدن در اتاق بهم خورد سریع با دیدن اعضا از کوک فاصله گرفتم و با هول و ولا گفتم:ام.... اممممم... م... من برم کارای ترخیص رو انجام بدم.... و بدو بدو از اتاق رفتم بیرون ادامه داستان از زبان کوک:با ورود اعضا به اتاق *ا/ت* هول کرد و به بهانه ی انجام کار های ترخیص من جیم زد به رفتار کیوتش خنده ای کردم که یهو با صدای تهیونگ به خودم اومدم:عاهای بز بز قندی به چی چی داری میخندی؟. من(کوکی): جانم؟ ن... نه بابا هیچی همینجوری. *نکته:تا یادم نرفته بگم که فقط تهیونگ و جیمین اومدن دنبال کوک* جیمین:عاخه نیست که اینجا خنده بازاره... من(کوکی):وای یاخدا باز اینا شروع کردن میشه بیخیال شین...
حماایت♡
۸.۱k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.