فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۱
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۱
پس دستمو بردم سمت موهاش و شروع کردم ور رفتن با موهاش و صورتش... که یهو چشماشو با یه حالا خمار و خواب آلود باز کرد گفت:نکن بزار بخوابم.... من:تازه سر شبه خوابالو من کلی کار ریخت سرم امروز اصلا فرصت نکردم ببینمت... تک خنده ای کرد و چشماشو بست گفت:میخواستی دیر نکنی... . دوباره اومدم اذیتش کنم ببینم واکنشش چیه از جام بلند شدم و گفتم باشه پس من میرم...که یهو تو جاش نیم خیز شد و دستمو محکم تر گرفت و کشید سمت خودش انقدر محکم کشیدم که تعادلم رو از دست دادم و افتاد تو بغلش و رو پاهاش نشستم... خجالت کشیدم که جونگ کوک با چشمای خیره و خمار بهم گفت:هیچ جا نمیری... و بعد یهو شونه م رو کرد تکیه گاه سرش و اروم دستاشم دور کمرم حلقه کرد و سرش رو کامل گذاشت رو شونه م چشماشو بست... منم نمیدونم چی شد انگار یکی زده بود تو گوش حس خجالتم... دستامو بردم سمت سرش و آروم نوازشش کردم ...
یکم بعد دیدم کوک خوابه خوابه دیگه دلم نیومد اذیتش کنم آروم درازش کردم رو تخت و پتو رو روش کشیدم و کنارش نشستم و با رگای دستش و انگشتاش ور رفتم ولی اون انقدر خوابش عمیق بود که حس نمیکرد ... نزدیک سه چهار ساعت تمام بهش زل زدم اما دیگه کم کم پلکام خسته شد و منم خوابم برد ادامه داستان از زبان کوک:صبح بیدار شدم دیدم *ا/ت* دستامو گرفته و سرشو گذاشته لبه تخت و خوابش برده ناخوداگاه لبخند گشادی رو لبم نقش بست... و با ذوق به صورتش خیره شدم یعنی میشه مال خودم شه... یهو دیدم *ا/ت*سرشو بالا آورد و آروم پلک هاشو وا کرد... من(کوکی):سلام. *ا/ت*:سلام*با یه صدایی حالت بچگونه*. من(کوکی):زندگیمو کامل وا کن.... *ا/ت*:چی؟. من(کوکی):چشماتو دیگه، کامل باز کن...*ا/ت*:😅... من(کوکی):راستی دیشب خیلی دیر اومدیا... *ا/ت*:کارام زیاد بود ببخشید... من(کوکی):عیب نداره بیخیالش.... همینجوری داشتیم حرف میزدیم که یهو سه یون اومد تو اتاق... سه یون:سلام... من و *ا/ت*:سلام. *ا/ت*:چیزی شده سه یون؟. سه یون:وا مگه خبر نداری امروز جونگ کوک شی مرخص میشن دیگه گفتم بیام بهتون یادآوری کنم... فکر کردم میدونی... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):با این حرف سه یون دنیا رو سرم آوار شد... من:چ... چی؟. سه یون:وای همون که شنیدی... حوصله ندارم تکرار کنم امروز جناب جونگ کوک مرخص میشن ترخیص هم مال صبحه گفتم بگم زودتر آماده شن... . من:ب... باشه. و بعد سه یون رفت تو هپروت رفته بودم که با صدای بسته شدن در به خودم اومدم... کوکی:*ا/ت* حالت خوبه؟. نمیفهمیدم چی میگم و یهو از دهنم پرید و گفتم:نه...
حمااایت♡
پس دستمو بردم سمت موهاش و شروع کردم ور رفتن با موهاش و صورتش... که یهو چشماشو با یه حالا خمار و خواب آلود باز کرد گفت:نکن بزار بخوابم.... من:تازه سر شبه خوابالو من کلی کار ریخت سرم امروز اصلا فرصت نکردم ببینمت... تک خنده ای کرد و چشماشو بست گفت:میخواستی دیر نکنی... . دوباره اومدم اذیتش کنم ببینم واکنشش چیه از جام بلند شدم و گفتم باشه پس من میرم...که یهو تو جاش نیم خیز شد و دستمو محکم تر گرفت و کشید سمت خودش انقدر محکم کشیدم که تعادلم رو از دست دادم و افتاد تو بغلش و رو پاهاش نشستم... خجالت کشیدم که جونگ کوک با چشمای خیره و خمار بهم گفت:هیچ جا نمیری... و بعد یهو شونه م رو کرد تکیه گاه سرش و اروم دستاشم دور کمرم حلقه کرد و سرش رو کامل گذاشت رو شونه م چشماشو بست... منم نمیدونم چی شد انگار یکی زده بود تو گوش حس خجالتم... دستامو بردم سمت سرش و آروم نوازشش کردم ...
یکم بعد دیدم کوک خوابه خوابه دیگه دلم نیومد اذیتش کنم آروم درازش کردم رو تخت و پتو رو روش کشیدم و کنارش نشستم و با رگای دستش و انگشتاش ور رفتم ولی اون انقدر خوابش عمیق بود که حس نمیکرد ... نزدیک سه چهار ساعت تمام بهش زل زدم اما دیگه کم کم پلکام خسته شد و منم خوابم برد ادامه داستان از زبان کوک:صبح بیدار شدم دیدم *ا/ت* دستامو گرفته و سرشو گذاشته لبه تخت و خوابش برده ناخوداگاه لبخند گشادی رو لبم نقش بست... و با ذوق به صورتش خیره شدم یعنی میشه مال خودم شه... یهو دیدم *ا/ت*سرشو بالا آورد و آروم پلک هاشو وا کرد... من(کوکی):سلام. *ا/ت*:سلام*با یه صدایی حالت بچگونه*. من(کوکی):زندگیمو کامل وا کن.... *ا/ت*:چی؟. من(کوکی):چشماتو دیگه، کامل باز کن...*ا/ت*:😅... من(کوکی):راستی دیشب خیلی دیر اومدیا... *ا/ت*:کارام زیاد بود ببخشید... من(کوکی):عیب نداره بیخیالش.... همینجوری داشتیم حرف میزدیم که یهو سه یون اومد تو اتاق... سه یون:سلام... من و *ا/ت*:سلام. *ا/ت*:چیزی شده سه یون؟. سه یون:وا مگه خبر نداری امروز جونگ کوک شی مرخص میشن دیگه گفتم بیام بهتون یادآوری کنم... فکر کردم میدونی... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):با این حرف سه یون دنیا رو سرم آوار شد... من:چ... چی؟. سه یون:وای همون که شنیدی... حوصله ندارم تکرار کنم امروز جناب جونگ کوک مرخص میشن ترخیص هم مال صبحه گفتم بگم زودتر آماده شن... . من:ب... باشه. و بعد سه یون رفت تو هپروت رفته بودم که با صدای بسته شدن در به خودم اومدم... کوکی:*ا/ت* حالت خوبه؟. نمیفهمیدم چی میگم و یهو از دهنم پرید و گفتم:نه...
حمااایت♡
۶.۶k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.