❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part12
تهیونگ با وجود عصبانیتش از جاش بلند شد و لبخند مصنوعی زد: خانم سینگستر، شما همه برده های دختر رو خریدین بهتون تبریک میگم.
مکثی کرد و ادامه داد: کنجکاوم بدونم این همه برده رو برای چی میخاین؟
همه سر ها به سمت والریا چرخید.
والری با خونسردی از جاش بلند شد: نیازی نمیبینم جواب پس بدم.
پوزخند زد: درضمن، شنیدم 50 برده برای فروش هست اما من 49تا رو خریدم.
تهیونگ دندون قروچه ای کرد: فکر نکنم نفر آخر به درد شما بخوره، قیمت اون خیلی بالاست.
والری به چشمای تهیونگ خیره شد: مایلم ببینمش.
تهیونگ لب گزید و به هوسوک اشاره کرد.
با دستور هوسوک قفس مجللی روی صحنه قرار گرفت.
جمعیت با حیرت از جاشون بلند شدن و به سمت صحنه رفتن. این باعث شد دید والری کور بشه.
با اخم از جاش بلند شد و به سمت صحنه رفت.
قفس از میله های طلایی ساخته شده بود و داخلش مخمل قرمز داشت.
با فکر اینکه اونم یکی از برده های دختره، راهش رو از بین جمعیت باز کرد و جلو رفت.
چیزی رو که میدید باور نمیکرد!
تو قفس طلایی، روی مخمل قرمز رنگ، موجود ظریف و سفیدی نشسته بود.
لباسی جز چند تیکه هارنس مشکی به تن نداشت و بدن برهنه ی بلوریش بدون هیچ دفاعی در معرض نگاه های هوسران و کثیف مردا و زنای شغال صفت بود!
با نگاه به نیپل های صورتی و تختش فهمید یه پسره!
به پاهای کشیده و سفیدش نگاه کرد. حداقل یه باکسر بهش پوشونده بودن!
موهای بلند و طلاییش تا شونه میرسید و در برابر تمجید ها و حرف های کثیف اطرافیانش سرش رو پایین انداخته بود.
یه پسر؟
اونم برده؟
این مردم تا چه اندازه کثیف بودن؟
والری مثل سیترا نبود که فمنیسم باشه و بی تفاوت از مردا رد بشه. اون انسانیت داشت برخلاف سیترا که خیلی وقت بود مردا رو انسان حساب نمیکرد!
ضربه ارومی به میله قفس زد.
پسر مثل برق گرفته ها سرش رو بالا اورد و با والری چشم تو چشم شد.
مردا با دیدن چهره زیبای پسر سوت زدن و بعضیا حرفای رکیکی به زبون آوردن!
...... ادامه دارد......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part12
تهیونگ با وجود عصبانیتش از جاش بلند شد و لبخند مصنوعی زد: خانم سینگستر، شما همه برده های دختر رو خریدین بهتون تبریک میگم.
مکثی کرد و ادامه داد: کنجکاوم بدونم این همه برده رو برای چی میخاین؟
همه سر ها به سمت والریا چرخید.
والری با خونسردی از جاش بلند شد: نیازی نمیبینم جواب پس بدم.
پوزخند زد: درضمن، شنیدم 50 برده برای فروش هست اما من 49تا رو خریدم.
تهیونگ دندون قروچه ای کرد: فکر نکنم نفر آخر به درد شما بخوره، قیمت اون خیلی بالاست.
والری به چشمای تهیونگ خیره شد: مایلم ببینمش.
تهیونگ لب گزید و به هوسوک اشاره کرد.
با دستور هوسوک قفس مجللی روی صحنه قرار گرفت.
جمعیت با حیرت از جاشون بلند شدن و به سمت صحنه رفتن. این باعث شد دید والری کور بشه.
با اخم از جاش بلند شد و به سمت صحنه رفت.
قفس از میله های طلایی ساخته شده بود و داخلش مخمل قرمز داشت.
با فکر اینکه اونم یکی از برده های دختره، راهش رو از بین جمعیت باز کرد و جلو رفت.
چیزی رو که میدید باور نمیکرد!
تو قفس طلایی، روی مخمل قرمز رنگ، موجود ظریف و سفیدی نشسته بود.
لباسی جز چند تیکه هارنس مشکی به تن نداشت و بدن برهنه ی بلوریش بدون هیچ دفاعی در معرض نگاه های هوسران و کثیف مردا و زنای شغال صفت بود!
با نگاه به نیپل های صورتی و تختش فهمید یه پسره!
به پاهای کشیده و سفیدش نگاه کرد. حداقل یه باکسر بهش پوشونده بودن!
موهای بلند و طلاییش تا شونه میرسید و در برابر تمجید ها و حرف های کثیف اطرافیانش سرش رو پایین انداخته بود.
یه پسر؟
اونم برده؟
این مردم تا چه اندازه کثیف بودن؟
والری مثل سیترا نبود که فمنیسم باشه و بی تفاوت از مردا رد بشه. اون انسانیت داشت برخلاف سیترا که خیلی وقت بود مردا رو انسان حساب نمیکرد!
ضربه ارومی به میله قفس زد.
پسر مثل برق گرفته ها سرش رو بالا اورد و با والری چشم تو چشم شد.
مردا با دیدن چهره زیبای پسر سوت زدن و بعضیا حرفای رکیکی به زبون آوردن!
...... ادامه دارد......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۵.۳k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.