شاهزاده و دختر گدا♠️ 9
نگاهم به در پشتی خونه می افته …..وای چرا به فکر خودم نرسید! میتونم از در پشتی خونه فرار کنم.
خیلی آروم به سمت در پشتی خونه میرم در با صدای قیژ خیلی بدی که ناشی از زنگ زدگی لولاهاش هست باز میشه
از ترس اینکه کسی صدای در رو شنیده باشه به اطراف نگاهی با ترس میندازم
دامن لباسم رو بالا میگیرم و شروع به دویدن میکنم . انقدر. دویدم که نفس کم اوردم کنار تخت سنگی ایستادم تا نفسم برگرده.
نمیدونم چقدر گذشت که صدای سم اسب هایی رو شنیدم. اه لعنتی چجوری بهم رسیدن
بلند میشم و شروع به دویدن میکنم ..صدای اسب رو پشت سرم میشنوم
_ وایسا دختره احمق جلوتر نرو اونجا یه پرتگاهه
سرم رو برمیگردونم تا ببینم چقدر با من فاصله دارن همون لحظه پام به شاخه ای گیر میکنه و به زمین می افتم و سرم به چیز سفتی برخورد میکنه و بعدش سیاهی مطلق ..
با تکون خوردن های شدیدی چشم هام رو بازمیکنم ..اونجایی که هستم برام نا اشناس. به اطراف نگاه میکنم
توی یک کالاسکه خیلی مجلل بودم پرده های کالاسکه کشیده شده بود و نمیتونستم ببینم کجا هستم ولی از تکون خوردن های شدیدش میشد فهمید که در حال حرکتیم
سرم رو بیشتر به متکایی روش بودم فشار میدم که صدای اخ مردونه ای رو میشنوم. به سرعت سرم رو بلند میکنم و سمت صدا برمیگردم
و با چهره توهم رفته صاحب اسب رو به رو شدم ..راستی اسمش چی بود؟ یادم باشه اسمش رو بپرسم .
تو همین فکرا بودم که صداش منو به خودم اورد.
_ بیشتر فشار میدادی!
من : چیو بیشتر فشار میدادم!؟؟
_ سرت رو پام !
من : وا من برای چی سرم رو باید رو پات فشار بدم !
_ به خاطره اینکه وقتی بیهوش شدی نمی تونستیم با اسب بیاریمت برای همین اوردمت توی کالاسکه خودم تو هم سرت رو گذاشتی رو پام
من : من سرمو گذاشتم رو پا تو!!
_ نه پس من سرم رو گذاشتم رو پای خودم!
من: تو چجوری سرت رو گذاشتی روی پای خودت!!!!!
_ خیلی خنگی !
ایشی میگم و پشت چشمی براش نازک میکنم هنوز نمیدونم قراره من رو کجا ببرن
من: راستی تو اسمت چیه ؟!
_ دیوید
من : چه اسم زشتی!
_ نه به زشتی اسم تو
من: مگه اسم من رو میدونی!؟
_ من همه چیز رو درمورد تو میدونم ایزابلا !
........................
*«like=لایک»*
خیلی آروم به سمت در پشتی خونه میرم در با صدای قیژ خیلی بدی که ناشی از زنگ زدگی لولاهاش هست باز میشه
از ترس اینکه کسی صدای در رو شنیده باشه به اطراف نگاهی با ترس میندازم
دامن لباسم رو بالا میگیرم و شروع به دویدن میکنم . انقدر. دویدم که نفس کم اوردم کنار تخت سنگی ایستادم تا نفسم برگرده.
نمیدونم چقدر گذشت که صدای سم اسب هایی رو شنیدم. اه لعنتی چجوری بهم رسیدن
بلند میشم و شروع به دویدن میکنم ..صدای اسب رو پشت سرم میشنوم
_ وایسا دختره احمق جلوتر نرو اونجا یه پرتگاهه
سرم رو برمیگردونم تا ببینم چقدر با من فاصله دارن همون لحظه پام به شاخه ای گیر میکنه و به زمین می افتم و سرم به چیز سفتی برخورد میکنه و بعدش سیاهی مطلق ..
با تکون خوردن های شدیدی چشم هام رو بازمیکنم ..اونجایی که هستم برام نا اشناس. به اطراف نگاه میکنم
توی یک کالاسکه خیلی مجلل بودم پرده های کالاسکه کشیده شده بود و نمیتونستم ببینم کجا هستم ولی از تکون خوردن های شدیدش میشد فهمید که در حال حرکتیم
سرم رو بیشتر به متکایی روش بودم فشار میدم که صدای اخ مردونه ای رو میشنوم. به سرعت سرم رو بلند میکنم و سمت صدا برمیگردم
و با چهره توهم رفته صاحب اسب رو به رو شدم ..راستی اسمش چی بود؟ یادم باشه اسمش رو بپرسم .
تو همین فکرا بودم که صداش منو به خودم اورد.
_ بیشتر فشار میدادی!
من : چیو بیشتر فشار میدادم!؟؟
_ سرت رو پام !
من : وا من برای چی سرم رو باید رو پات فشار بدم !
_ به خاطره اینکه وقتی بیهوش شدی نمی تونستیم با اسب بیاریمت برای همین اوردمت توی کالاسکه خودم تو هم سرت رو گذاشتی رو پام
من : من سرمو گذاشتم رو پا تو!!
_ نه پس من سرم رو گذاشتم رو پای خودم!
من: تو چجوری سرت رو گذاشتی روی پای خودت!!!!!
_ خیلی خنگی !
ایشی میگم و پشت چشمی براش نازک میکنم هنوز نمیدونم قراره من رو کجا ببرن
من: راستی تو اسمت چیه ؟!
_ دیوید
من : چه اسم زشتی!
_ نه به زشتی اسم تو
من: مگه اسم من رو میدونی!؟
_ من همه چیز رو درمورد تو میدونم ایزابلا !
........................
*«like=لایک»*
۲۹.۱k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.