part⁶³
part⁶³
صدام رو صاف کردم و با سختی از روی مبل بلند شدم
+کی گفته؟* با خنده و سوالی
&خودم دیدم
_ دختر تون منو مجبور کرد
+چی میگی ؟* با خنده و متعجب
+بابا داره دروغ میگه!
& حالا بیخیال بیاین سر میز غذا حاضره
جونگ کوک کمکم کرد تا سر میز ناهار خوری بشینم؛ سنگینی شکمم آزار دهنده بود! کاملا محدود و کسل شده بودم. دستی رو شکمم کشیدم و نفسم رو با شدت بیرون دادم، پدرم جلوم ظرفی گذاشت که محتویاتش زیاد حالب نبود! خوراک گیاهی بود و منم شخصی هستم که از سبزیجات متنفرم! احساس سنگینی شدید و حالت تهوع بهم دست داد؛ بینیم رو گرفتم و ظرف رو به سمت دیگه هدایت کردم
+این چیه* با حالت تهوع
+نمیتونم اینو بخورم
جونگ کوک که در حال ریختن و تقسیم کردن غذا بود به سمتم اومد ؛پشتم ایستاد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد
_مادام فقط تو نیستی...یک نینی کوچولو داریم که برای رشد به مواد مغذی نیاز داره! تازه تو خیلی ضعیف شدی! باید سبزیجات بخوری تو هم به اندازه پسرمون برام گرانبهایی
+من سبزیجات دوست ندارم
_ ولی تو که نمیتونی غذا های منو رد کنی! میتونی؟* مظلوم
نفسی غضبناک کشیدم و تیز نگاهش کردم!مگه چاره ای دارم؟
....
اتمام ویو ات_گذر زمان
شاید دنیا هیچ وقت نغییر نکنه؛ شاید ناجی وجود نداره که عدالت رو بین همه برقرار کنه! اگه همه چیز از قبل برنامه ریزی شده باشه چی؟؟
سرنوشت ما به دست خود ما نوشته میشه پس به خیلی چیز ها بستگی داره؛ انتخاب غلط میتونه دنیا رو از هم بپاشه یا حتی<<یک خانواده>> رو
³ month later_ یک ساعت بعد از اعلام نتایج انتخابات
&دنی کجاست؟* بی حال و سعی به خوب نشون دادن حالش
دخترک پدرش رو در آغوش کشید و بر سرش بوسه زد، تمام سعی اش رو میکرد تا حال پدرش رو خوب کنه!
. خانواده جئون برای دومین بار متوالی ریاست رو در دست گرفتن و شرکت خانوادگی کیم هم ورشکسته شد!
دقیقا ²⁴ ساعت به زمان دادگاه مونده بود! روزی که سرنوشت پدر ات برای زندگی دیگران فدا میشد... دیگه کسی به کیم بزرگ احترام نمیذاشت و همه اونو اختلاسگر و دزد مثال میزنن
+میخواستم دنی رو بیارم ؛ اما گفتم پدر دختری خلوت کنیم!
+لازم نیست امشب به مهمونی بیای! نمیتونم تحمل کنم که بهت چطور نگاه میکنن
بعد از کمی تفکر و مکث
& دقیقا برعکس...باید به جئون باک هیون تبریک بگم!
& باید اصالت خاندان کیم حفظ کنم حتی شده به قیمت جونم!
(خستهنباشید)
like:⁵⁰
comments:⁴⁵
صدام رو صاف کردم و با سختی از روی مبل بلند شدم
+کی گفته؟* با خنده و سوالی
&خودم دیدم
_ دختر تون منو مجبور کرد
+چی میگی ؟* با خنده و متعجب
+بابا داره دروغ میگه!
& حالا بیخیال بیاین سر میز غذا حاضره
جونگ کوک کمکم کرد تا سر میز ناهار خوری بشینم؛ سنگینی شکمم آزار دهنده بود! کاملا محدود و کسل شده بودم. دستی رو شکمم کشیدم و نفسم رو با شدت بیرون دادم، پدرم جلوم ظرفی گذاشت که محتویاتش زیاد حالب نبود! خوراک گیاهی بود و منم شخصی هستم که از سبزیجات متنفرم! احساس سنگینی شدید و حالت تهوع بهم دست داد؛ بینیم رو گرفتم و ظرف رو به سمت دیگه هدایت کردم
+این چیه* با حالت تهوع
+نمیتونم اینو بخورم
جونگ کوک که در حال ریختن و تقسیم کردن غذا بود به سمتم اومد ؛پشتم ایستاد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد
_مادام فقط تو نیستی...یک نینی کوچولو داریم که برای رشد به مواد مغذی نیاز داره! تازه تو خیلی ضعیف شدی! باید سبزیجات بخوری تو هم به اندازه پسرمون برام گرانبهایی
+من سبزیجات دوست ندارم
_ ولی تو که نمیتونی غذا های منو رد کنی! میتونی؟* مظلوم
نفسی غضبناک کشیدم و تیز نگاهش کردم!مگه چاره ای دارم؟
....
اتمام ویو ات_گذر زمان
شاید دنیا هیچ وقت نغییر نکنه؛ شاید ناجی وجود نداره که عدالت رو بین همه برقرار کنه! اگه همه چیز از قبل برنامه ریزی شده باشه چی؟؟
سرنوشت ما به دست خود ما نوشته میشه پس به خیلی چیز ها بستگی داره؛ انتخاب غلط میتونه دنیا رو از هم بپاشه یا حتی<<یک خانواده>> رو
³ month later_ یک ساعت بعد از اعلام نتایج انتخابات
&دنی کجاست؟* بی حال و سعی به خوب نشون دادن حالش
دخترک پدرش رو در آغوش کشید و بر سرش بوسه زد، تمام سعی اش رو میکرد تا حال پدرش رو خوب کنه!
. خانواده جئون برای دومین بار متوالی ریاست رو در دست گرفتن و شرکت خانوادگی کیم هم ورشکسته شد!
دقیقا ²⁴ ساعت به زمان دادگاه مونده بود! روزی که سرنوشت پدر ات برای زندگی دیگران فدا میشد... دیگه کسی به کیم بزرگ احترام نمیذاشت و همه اونو اختلاسگر و دزد مثال میزنن
+میخواستم دنی رو بیارم ؛ اما گفتم پدر دختری خلوت کنیم!
+لازم نیست امشب به مهمونی بیای! نمیتونم تحمل کنم که بهت چطور نگاه میکنن
بعد از کمی تفکر و مکث
& دقیقا برعکس...باید به جئون باک هیون تبریک بگم!
& باید اصالت خاندان کیم حفظ کنم حتی شده به قیمت جونم!
(خستهنباشید)
like:⁵⁰
comments:⁴⁵
۲۲.۷k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.